بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نا | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نا

بریده‌هایی از کتاب نا

ویراستار:فهیمه شانه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۳۰ رأی
۴٫۷
(۲۳۰)
بعد از درس‌گفتن، زمان مطالعهٔ آمنه که می‌رسید، محمدباقر آستین‌هایش را بالا می‌زد و می‌گفت: «درست را بخوان، کارهای خانه با من.»
سيد علي موسوي
پرسید: «شما کجا و در کدام دانشگاه درس خوانده‌اید؟» محمدباقر لبخندی زد و جواب داد: - در دانشگاه درس نخوانده‌ام، نه در عراق، نه در جای دیگر. - پس کجا درس خوانده‌اید؟ - در مسجد. اینجا در نجف، طلبه‌ها در مسجد درس می‌خوانند.
آسمان
به یکی از نزدیکانش گفت: «از زمان جدّم موسی‌بن جعفر (ع) تا من، همهٔ آبا و اجدادم یا مرجع بودند یا مجتهد. از خدا می‌خواهم این حلقه باقی بماند.»
آسمان
پزشکان توصیه کرده‌اند که برنامهٔ خاصی را به‌شکلی دشوار برای زندگی‌ام در پیش بگیرم و حال آنکه به نظرم می‌آید سخت و شاید هم عجیب است که انسان بخواهد، برای بیشترکردن عمری که تقدیر آن را با رنج‌ها و دردها گره زده، برنامهٔ سختی را تحمل کند.
آسمان
- در شبانه‌روز چند ساعت مطالعه می‌کنید؟ - جور دیگری این را بپرس؛ اینکه در شبانه‌روز چقدر با کتاب هستی؟ - چه فرقی بین این دو سؤال هست؟ - اگر بپرسی چند ساعت مطالعه می‌کنی، می‌گویم بین هشت تا ده ساعت. اما اگر بپرسی چند ساعت با کتاب هستی، جوابم این است که تا وقتی بیدارم و خوابم نرفته باشد با کتاب همنشینم. وقتی در خیابان قدم می‌زنم، به موضوعی فکر می‌کنم تا حل شود. زمانی‌که با قصاب حرف می‌زنم، در ذهنم مسئله‌ای است که قصد دارم حلش کنم. کنار سفره که می‌نشینم تا غذایی بخورم، سؤالی برای حل‌شدن در ذهنم می‌چرخد. بنابراین من مدام با کتاب هستم؛ کتاب با من زندگی می‌کند و من با کتاب زندگی می‌کنم.
آسمان
سید غروی موقع برگشت سید حسین خمینی را در حیاط مدرسهٔ علوی دید. سید حسین از او پرسید: «چرا سید صدر قیام نمی‌کند که از صدام خلاص شوید؟» سید غروی جواب داد: «شرایط ایران با شرایط عراق فرق دارد.»
خسته‌خوان
پرسید: «شما کجا و در کدام دانشگاه درس خوانده‌اید؟» محمدباقر لبخندی زد و جواب داد: - در دانشگاه درس نخوانده‌ام، نه در عراق، نه در جای دیگر. - پس کجا درس خوانده‌اید؟ - در مسجد. اینجا در نجف، طلبه‌ها در مسجد درس می‌خوانند. - اگر این‌طور باشد، به خدا قسم مساجد نجف از دانشگاه‌های اروپا برترند.
hamid
نماز برایش روزوشب نداشت. نمازهای یومیه هم آداب خودش را داشت. می‌نشست و لحظاتی در خودش فرومی‌رفت. روزهایی که فشارهای زیاد دلمشغولش می‌کردند، این لحظات به بیست دقیقه هم می‌رسیدند. از کودکی با خودش شرط کرده بود تا وقتی آماده نیست به نماز نایستد. دلش که آرام می‌گرفت و حضورش که کامل می‌شد، به نماز می‌ایستاد. اما حال این روزهایش را فاطمه نمی‌شناخت. طواف کعبه محمدباقر را از خود بی‌خود می‌کرد.
ری را
شاید هم عجیب است که انسان بخواهد، برای بیشترکردن عمری که تقدیر آن را با رنج‌ها و دردها گره زده، برنامهٔ سختی را تحمل کند.
سیما
خودش به آنها آموخته بود نقادی کنند و از هیچ ابهامی نگذرند، هرچند به آنها این را هم آموخته بود که چطور حق استاد را ادا کنند و محترمش بدارند.
سیما
دوست آمنه به او گفت: «یکی از نزدیکانم با خوشحالی به من گفت که چند بار به تو نگفتم محمدباقر صدر کار سیاسی می‌کند و حزبی است؟ شنیده‌ام می‌خواستند دستگیرش کنند، او هم قرص خورده و می‌خواسته خودکشی کند.» بعضی می‌گفتند: «اگر جرمی ندارد، چرا حکومت دنبال او و شاگردانش می‌رود؟ چرا به مراجع دیگر کاری ندارند؟»
Chamran_lover
استاد نگاهی کرد و پرسید: «آن پسرک را می‌گویی؟ او کفایه را می‌فهمد؟» اما پس از چند جلسه باهم توافق کردند شاگرد کفایه را شرح بدهد و فقط در موارد لازم با هم بحث و بررسی کنند. محمدباقر کفایه را دوماهه تمام کرد و وارد مکاسب شد.
Chamran_lover
در سفر و حضر، در غم و شادی. دیده بودند گاهی از شدت نوشتن انگشتان بابا ورم می‌کند و مامان با خمیری نرم، که خودش درست می‌کرد، انگشت شست و سبابهٔ او را می‌بندد تا کمتر اذیت شود. گاهی هم بابا گوشهٔ لباسش را دور انگشتش می‌پیچاند تا به نوشتن ادامه دهد.
Chamran_lover
دلم لک زده برای «ما» شدنی که همیشه برای او آرزو ماند.
Chamran_lover
کتابی را که نوشت به شیخ نعمانی داد تا آماده کند و به چاپخانه بفرستد. شیخ کتاب را مرتب کرد و روی جلد نوشت: «تألیف حضرت آیت‌الله العظمی سید محمدباقر صدر.» محمدباقر این عبارت را که دید روی چند کلمه خط کشید و گفت: «نیازی به اینها نیست. به این شکل چاپ کنند: تألیف سید محمدباقر صدر.» شب بیست‌ویکم ماه رمضان سال یک‌هزاروسیصدوپنجاه‌وچهار. رساله بعد از چاپ بر چشم‌ها نشست. فروش بی‌سابقه بود؛ بیشتر از چهارهزار نسخه پیش‌خرید درحالی‌که هنوز به چاپخانه نرسیده بود. پس از چاپ، شش‌هزار نسخهٔ آن به فروش رفت. صاحب چاپخانه می‌گفت: «سی سال است به این کار مشغولم و تابه‌حال چنین چیزی ندیده‌ام. کتابفروش‌ها هم حیرت کرده‌اند.»
علی نورا
عزیزم، در این مدت همیشه مرگ در نظرم مسئله‌ای آرام‌بخش و تاحدی دوست‌داشتنی آمده. چون مرگ انسان را راحت می‌کند، همان‌طور که دانش‌آموز وقتی امتحاناتش را تمام می‌کند و می‌رود تا نمره‌هایش را بگیرد، خیالش راحت می‌شود. ولی درعین‌حال مقداری ناراحتی و احساس ناکامی هم ایجاد می‌کند، همان‌طور که وقتی یک دانش‌آموز نمی‌تواند بیشتر درس بخواند و به مراحل تحصیلی بالاتر برود،
علی پورمیرزایی
به شاگردانش می‌گفت: «دور هم بنشینید، مسئله‌ای به‌روز را بیاورید و با هرچه در فلسفه و اقتصاد و فقه و کلام می‌دانید پاسخش را بدهید.» خودش هم با اشتیاق به تماشا می‌نشست. انگار این لحظات برای او، که بر ثانیه‌ها بخیل بود، جزء عمرش حساب نمی‌شدند. می‌گفت: «هرچه فکر می‌کنم الآن مقرب‌ترین مکان روی زمین کجاست، بهتر از اینجا به نظرم نمی‌رسد. دوست دارم کنار شما باشم.» معتقد بود این جمع کوچک رهبر آینده تربیت می‌کند.
علی پورمیرزایی
سمانی‌شدنِ زمین موجب شکوفایی استعدادهای انسان مسلمان و انگیزش امکانات او می‌شود. درحالی‌که جداکردن زمین از آسمان جانشینی را از معنی تهی می‌سازد و نگاه انسان مسلمان به زمین را در یک قالب منفی‌گرا به انجماد می‌کشاند. بنابراین، منفی‌گرایی از طبیعت نگاه انسان جهان اسلامی به آسمان برنمی‌خیزد، بلکه آنگاه که زمین در چارچوب ناسازگار با آن نگاه به انسان عرضه می‌شود، از نیروی جنبش‌آفرین خود بازمی‌ماند...»
گیله مرد
باهم به کتابفروشی‌های اطراف مسجدالحرام رفتند. بین کتاب‌ها اقتصادنا هم بود، که کنار کتاب‌های پرفروش جلوی پیشخان چیده شده بود. کتاب را برداشت و ورق زد. فروشنده جلو آمد و به لهجهٔ حجازی گفت: «حاجی، این کتاب را بخر، کتاب خوبی است، مال صدر است، ضد کمونیستی است.» اما هیچ‌کس از تنهایی این مرد خبر نداشت؛ مردی که کتاب‌هایش به زبان‌های اردو و انگلیسی و فارسی ترجمه می‌شدند، خوب فروش می‌رفتند، در کلاس‌های دانشگاهی کشورهای دیگر خوانده و تحسین می‌شدند و نامه‌های تبریکشان می‌رسیدند، اما در کشور خودش عده‌ای او را سنی‌مذهب می‌نامیدند و بعضی از ترس جانشان کلاس‌های او را رها می‌کردند. برخی، به‌خاطر محبتی که بین او با مردم و شاگردانش بود، بر او خرده می‌گرفتند و می‌گفتند که اقتدار مرجعیت ندارد یا سن‌وسالش را بهانه می‌کردند که کنارش بزنند. آنقدر دلشکسته بود که در خلوت با شاعری دردش را در میان گذاشت: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلم‌بن‌عقیل از اهل کوفه است. اگر داستان‌های پلیسی یا چیزهای احمقانه می‌نوشتم، به من بیشتر احترام می‌گذاشتند و تقدیسم می‌کردند...» انگار بعضی دردها در دل نزدیک‌ترین‌ها نمی‌گنجند.
m.salehi77
هیچ‌کس از تنهایی این مرد خبر نداشت؛ مردی که کتاب‌هایش به زبان‌های اردو و انگلیسی و فارسی ترجمه می‌شدند، خوب فروش می‌رفتند، در کلاس‌های دانشگاهی کشورهای دیگر خوانده و تحسین می‌شدند و نامه‌های تبریکشان می‌رسیدند، اما در کشور خودش عده‌ای او را سنی‌مذهب می‌نامیدند و بعضی از ترس جانشان کلاس‌های او را رها می‌کردند. برخی، به‌خاطر محبتی که بین او با مردم و شاگردانش بود، بر او خرده می‌گرفتند و می‌گفتند که اقتدار مرجعیت ندارد یا سن‌وسالش را بهانه می‌کردند که کنارش بزنند.
maryhzd

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان