بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بی کتابی | طاقچه
تصویر جلد کتاب بی کتابی

بریده‌هایی از کتاب بی کتابی

امتیاز:
۴.۳از ۴۹ رأی
۴٫۳
(۴۹)
عجب پدرسوخته جَلَبی‌است این چپو میرزا! چنان از اساس، قضیه را به هم ریخته که اگر نصف این گنجینه را هم چپو کند، کسی سر درنمی‌آورد. دزد از بی‌نظمی نان می‌برد. امور منزل و دولت و شهر و مملکت ندارد، چه آشپزخانه باشد، چه کتابخانه سلطنتی. فرقی ندارد. خرمن را به هم بریز، انبار را درهم کن، بازار را آشفته کن، طبّاخ را شاخ کن برای کلّه‌پز، پتک چلینگر را هوار کن سر کلیدساز، صبّاغ و رنگرز و خیاط را بگو تنبان علاقه‌بند و بزاز را جر بدهد، لحاف‌دوز و نمدمال را بینداز سر لوّاف، تنباکوفروش و نفت‌فروش و زغال‌فروش را آتش کن برای بقّال و عطّار و سوزن پالون‌دوز را فرو کن به ماتحت بقیه و خودت از آن بالا بر مسند بنشین و کمچه چوبی‌ات را بزن به دل این آش شله‌قلمکار و قرابه‌ات را پر کن، ببین چه نفعی می‌بری.
علی رئیسی
دزد از بی‌نظمی نان می‌برد.
فقیر
سالیان گذشت که فهمیدم که کتاب هم جنس آنتیکه‌ای است و چون سفالی یا سنگی است که ارزشش بستگی به دست و لعاب و کوره و صیقل صنعتگر دارد و کسی در این خاک خراب، محتوای آن را اندازه نمی‌گیرد که بابتش قرانی بدهد. آنچه که مرا معلوم شد، این بود که تمام شاهان قدیم و اخیر که میل به جمع کتب داشتند، صورت ظاهر آن را و ارزش خطّ و نقش آن را در نظر داشتند، تا معانی مکتوب در آن را.
گیله مرد
ملکه اشک از گونه‌اش می‌ریزد امّا بی‌صدا و گونه‌اش را می‌چسباند به کف سر فروغ، روی موهای حلقه‌شده و خیس و راه می‌رود لنگان و مراقب است که زیر دست و پای غارتی‌ها نرود و کسی دست نرساند. دو نفر کلفت هم خودشان را مثل برّه‌آهو از پشت می‌چسبانند به ملکه. خون می‌خورد ملکه و خون می‌خورد و همان‌طور به میانه حیاط که می‌رسد، سر بلند می‌کند و با دهان پر از خون، هوار می‌زند به قزّاق‌ها: - چه کرده‌ایم ما؟ نامسلمان‌ها! بی‌غیرت‌ها! بردارید، ببرید. به ما چه کار دارید؟ خانه را چرا خراب می‌کنید، بی‌دین‌ها؟!
mah
کتاب را جمع کردن و در حبس نگه داشتن مگر کتاب‌دوستی است؟ اینکه کلیدش را با خودت حمل کنی و اجازه رؤیت کتاب‌ها را به احدی ندهی، چه معنی دارد؟
Zohreh Deljoo
گاه پری‌چهره‌ای از اوراق بیرون می‌آمد و سر به زانویم می‌گذاشت و من حروف موهای سیاه و بلندش را با دندانه‌های سین شانه می‌کردم و از نقطه با، بین ابروانش خال می‌گذاشتم و با سرکش کاف، از سرمه‌دان نون، سرمه به صاد چشمش می‌کشیدم.
مورچه‌ی کتاب خوان :)
کتب خطّی روح داشت، حاصل خلوت و مرارت و عمر کاتبی بود که در برآمدن صبحگاهی و افول عصرگاهی آفتاب و لرزش شمع و چراغ، کلمات را با مرکّب بر جان کاغذ نشانده بود و هزاران هزار بار، قلمش نوک به دهان جوهردان زده بود و دهان به کاغذ گذاشته بود و در زایش کاف و تا و با آواز خوانده بود.
گیله مرد
گنجورید شما قربان! پا گذاشته‌اید جای پای ابن‌سینا که زمانی گنجور کتابخانه نوح سامانی بود، پا گذاشته‌اید جای پای مسعود سعد سلمان که زمانی کتابخانه مسعودغزنوی در غزنه دستش بود، پا گذاشته‌اید جای پای کمال‌الدّین بهزاد که کتابدار کتابخانه همایونی سلطان‌حسین بایقرا و شاه اسماعیل صفوی بود.
zahra.n
و پنجه را تا آرنج در خون خلق فرو می‌برند و منخرینشان را بوی خون پر می‌کند و آرامند، سنگین نمی‌شوند و غمباد نمی‌گیرند. چه‌طور می‌شود؟ یعنی آن‌ها هم خودشان را حقیقت می‌دانند که حرف نمی‌زنند؟ یعنی فسادشان و تباهی‌شان را حق می‌دانند؟
mah
خاک بر سرمان، خاک بر سرتان، خاک بر سر من که بی‌وطن شده‌ام و از زور جهل و حُمق این شاه کلّه‌پرگوشت، رضا دارم به بیرق روس و ضمیمه شدن این خاک به قلمروی اجنبی.
مورچه‌ی کتاب خوان :)
آن دسته که اینجا عالمند و ارزش‌ِکتاب را می‌دانند، استطاعت این را ندارند که بابتش پول هنگفت بدهند، آن دسته هم که استطاعتش را دارند، علمش را ندارند که فهم کنند ارزش کتاب چه‌قدر است
Hamed Khajeh
«آدمی از دو بیرون نیست؛ یا بر مثال ستوری است در اصطبلی باز داشته یا بر مثال مرغی در زندان قفس کرده. آن بیچاره کاو بر مثال ستور است، از مرگ می‌ترسد و می‌لرزد. داند که ستور را چون از اصطبل بیرون برند، در بار کشند. و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگ است، زیرا که همه شادی و راحت مرغ از شکستن قفس است.»
فری
سالیان گذشت که فهمیدم که کتاب هم جنس آنتیکه‌ای است و چون سفالی یا سنگی است که ارزشش بستگی به دست و لعاب و کوره و صیقل صنعتگر دارد و کسی در این خاک خراب، محتوای آن را اندازه نمی‌گیرد که بابتش قرانی بدهد.
بنده خدا
شر اگر بداند خودش شر بوده، تکلیفش روشن است. می‌داند که اصحاب فساد است و اگر می‌خواهد ثقل و سنگینی درونش زمینگیرش نکند، چاره‌ای ندارد جز حرف زدن. می‌ماند حقیقت. حقیقت حرف بزند که چه کار کند؟ از چی حرف بزند؟ خورشید بیاید حرف بزند که من نور دارم، گرما دارم، من روشن می‌کنم؟ نخیر، حقیقت سکوت می‌کند و بدون اینکه بخواهد، خودش، خودش را نشان می‌دهد.
moonlight
ما آنجا بودیم، مشروطه را گیر انداخته بودیم. مشروطه از ترس می‌لرزید و لابد آن گوشه با دیدن ما خودش را خراب کرده بود. این اوّلین شکار یوم‌التّوپ ما بود. حرف نزدیم. از جا بلند شدیم. شوشکه‌ها را طرفش گرفتیم. نزدیکش رفتیم. مشروطه پشتش را فشار می‌داد به سه‌کنج دیوار. تصوّر کردیم با همان کمر نحیف می‌خواهد دیوار را ویران کند، تار را به هم بریزد، از چنگالمان فرار کند. بعد دیدیم چیزی درخشید. مشروطه همان‌طور نشسته و مچاله، لوله تفنگش را به طرف ما گرفت. دستار سیاه باریکی دور سرش بسته بود، طلبه کم سنّ و سالی بود، محاسن تُنُکی داشت. بلند شد ایستاد، عبایش از دوشش سُر خورد، افتاد پشت پایش. می‌توانستیم لرزیدن آن دو پا را که مثل چوب خشک به هم می‌خورد، حس کنیم.
حامد سهروردی
رساله سه اصل، تصنیف صدرالدّین محمّد بن ابراهیم شیرازی را می‌خواند: «بدان که این چشم و گوش که آدمی بدان چیزها را می‌بیند و می‌شنود، عاریتی است و قوامش به این بدن است که در خاک می‌ریزد و می‌پوسد. و انسان را چشم و گوش دیگر هست.»
فری
تصویر تک‌تک ما افتاده بود بر دیواره‌ای شفّاف و مارهای سیاهی از شانه‌هایمان روییده بود. معلوم نمی‌کرد مارها از کجا آمده‌اند. دست بردیم به شانه‌هایمان؛ چیزی نبود، فقط کمی تیزتر شده بود. دیوار را نگاه کردیم. ما بودیم. خودمان بودیم، با مارهایی بر شانه. شاید انعکاس نور و لرزش سایه‌ها، شانه‌هایمان را بالا برده بود و این تصوّر ما بود ولی مارها تکان می‌خوردند، زنده بودند و می‌خندیدند. هیچ‌چیز واقعیتش معلوم نبود و شاید بخار و سمومات آنجا سرمان را به دوران انداخته بود و این‌طور می‌دیدیم؛ از دوش قزّاق، لسان‌الدّوله، آقازاده و نوکرها و از دوش من و پدراندر، مار روییده بود. ما ضحّاک را دیدیم.
mah
باشد؛ دستور، دستور لیاخوف است و شاه هم راضی است و نمی‌تواند که راضی نباشد، چون اختیار تام داده به لیاخوف. اصلاً به شاه ایران که اندازه نوکر تزار هم نیست چه مربوط؟ قزّاق روس است و اینجا هم یکی از ولایات روس است.
mah
نگاه کردم به آن چکمه‌ها؛ چکمه‌هایی که از کمر تا شده بودند و مثل صاحبشان داشتند با همان شکل و شمایل از جاهایی که رفته بودند، حرف می‌زدند. این چکمه‌ها در رکاب فرو شده بودند، در پهلوی آدم‌ها کبودی گذاشته بودند، به مبال رفته بودند، بر جسد فشنگ‌ها راه رفته بودند، بر خون بسته‌شده رد گذاشته بودند و هزاران بار برای لیاخوف خودشان را به هم کوبیده بودند.
mah
چه عنی چسباندم به ریش خودم. وای اگر بخیه‌ام روی آب بیفتد!
سپهر

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد