بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بی کتابی | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب بی کتابی اثر محمدرضا شرفی خبوشان

بریده‌هایی از کتاب بی کتابی

امتیاز:
۴.۳از ۴۸ رأی
۴٫۳
(۴۸)
آن دسته که اینجا عالمند و ارزش‌ِکتاب را می‌دانند، استطاعت این را ندارند که بابتش پول هنگفت بدهند، آن دسته هم که استطاعتش را دارند، علمش را ندارند که فهم کنند ارزش کتاب چه‌قدر است
Hamed Khajeh
«آدمی از دو بیرون نیست؛ یا بر مثال ستوری است در اصطبلی باز داشته یا بر مثال مرغی در زندان قفس کرده. آن بیچاره کاو بر مثال ستور است، از مرگ می‌ترسد و می‌لرزد. داند که ستور را چون از اصطبل بیرون برند، در بار کشند. و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگ است، زیرا که همه شادی و راحت مرغ از شکستن قفس است.»
فری
سالیان گذشت که فهمیدم که کتاب هم جنس آنتیکه‌ای است و چون سفالی یا سنگی است که ارزشش بستگی به دست و لعاب و کوره و صیقل صنعتگر دارد و کسی در این خاک خراب، محتوای آن را اندازه نمی‌گیرد که بابتش قرانی بدهد.
بنده خدا
شر اگر بداند خودش شر بوده، تکلیفش روشن است. می‌داند که اصحاب فساد است و اگر می‌خواهد ثقل و سنگینی درونش زمینگیرش نکند، چاره‌ای ندارد جز حرف زدن. می‌ماند حقیقت. حقیقت حرف بزند که چه کار کند؟ از چی حرف بزند؟ خورشید بیاید حرف بزند که من نور دارم، گرما دارم، من روشن می‌کنم؟ نخیر، حقیقت سکوت می‌کند و بدون اینکه بخواهد، خودش، خودش را نشان می‌دهد.
moonlight
ما آنجا بودیم، مشروطه را گیر انداخته بودیم. مشروطه از ترس می‌لرزید و لابد آن گوشه با دیدن ما خودش را خراب کرده بود. این اوّلین شکار یوم‌التّوپ ما بود. حرف نزدیم. از جا بلند شدیم. شوشکه‌ها را طرفش گرفتیم. نزدیکش رفتیم. مشروطه پشتش را فشار می‌داد به سه‌کنج دیوار. تصوّر کردیم با همان کمر نحیف می‌خواهد دیوار را ویران کند، تار را به هم بریزد، از چنگالمان فرار کند. بعد دیدیم چیزی درخشید. مشروطه همان‌طور نشسته و مچاله، لوله تفنگش را به طرف ما گرفت. دستار سیاه باریکی دور سرش بسته بود، طلبه کم سنّ و سالی بود، محاسن تُنُکی داشت. بلند شد ایستاد، عبایش از دوشش سُر خورد، افتاد پشت پایش. می‌توانستیم لرزیدن آن دو پا را که مثل چوب خشک به هم می‌خورد، حس کنیم.
حامد سهروردی
رساله سه اصل، تصنیف صدرالدّین محمّد بن ابراهیم شیرازی را می‌خواند: «بدان که این چشم و گوش که آدمی بدان چیزها را می‌بیند و می‌شنود، عاریتی است و قوامش به این بدن است که در خاک می‌ریزد و می‌پوسد. و انسان را چشم و گوش دیگر هست.»
فری
تصویر تک‌تک ما افتاده بود بر دیواره‌ای شفّاف و مارهای سیاهی از شانه‌هایمان روییده بود. معلوم نمی‌کرد مارها از کجا آمده‌اند. دست بردیم به شانه‌هایمان؛ چیزی نبود، فقط کمی تیزتر شده بود. دیوار را نگاه کردیم. ما بودیم. خودمان بودیم، با مارهایی بر شانه. شاید انعکاس نور و لرزش سایه‌ها، شانه‌هایمان را بالا برده بود و این تصوّر ما بود ولی مارها تکان می‌خوردند، زنده بودند و می‌خندیدند. هیچ‌چیز واقعیتش معلوم نبود و شاید بخار و سمومات آنجا سرمان را به دوران انداخته بود و این‌طور می‌دیدیم؛ از دوش قزّاق، لسان‌الدّوله، آقازاده و نوکرها و از دوش من و پدراندر، مار روییده بود. ما ضحّاک را دیدیم.
mah
باشد؛ دستور، دستور لیاخوف است و شاه هم راضی است و نمی‌تواند که راضی نباشد، چون اختیار تام داده به لیاخوف. اصلاً به شاه ایران که اندازه نوکر تزار هم نیست چه مربوط؟ قزّاق روس است و اینجا هم یکی از ولایات روس است.
mah
نگاه کردم به آن چکمه‌ها؛ چکمه‌هایی که از کمر تا شده بودند و مثل صاحبشان داشتند با همان شکل و شمایل از جاهایی که رفته بودند، حرف می‌زدند. این چکمه‌ها در رکاب فرو شده بودند، در پهلوی آدم‌ها کبودی گذاشته بودند، به مبال رفته بودند، بر جسد فشنگ‌ها راه رفته بودند، بر خون بسته‌شده رد گذاشته بودند و هزاران بار برای لیاخوف خودشان را به هم کوبیده بودند.
mah
این کتب در آتش کتاب‌سوزی محمود و سبکتکین در ری نسوخته بودند، مصحف‌هایی بودند که صندوقشان آخور اسب‌های مغول‌ها نشده بود، در توبره قشون روس از اردبیل به سن‌پطرزبورغ نرفته بودند و چوب بخشش‌های حاج میرزا آقاسی به تنشان نخورده بود. با اینکه خودم دوست داشتم از بینشان لعبت‌های پرناز و حوریان سیم‌تن را انتخاب کنم و کلیدم را در قفل خوشی تک‌تک مرقّعات آنج
Azadeh Sadeghi kiya

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان