بریدههایی از کتاب بی کتابی
۴٫۳
(۴۹)
طهران اسب شده بود، رم کرده بود، دیوانه شده بود، میتاخت
Alireza_den
تفنگها بیوقفه تیر خالی میکردند و به فاصله کمی توپها شلّیک میشدند و سقف زیر پایمان میلرزید.
Alireza_den
خودم را زیر نظاره لولههای تفنگ میدیدم و میدویدم و ذهنم به بدنم بود که کجایش الآن سوراخ میشود و خون بیرون میریزد و کی میافتم و میمیرم.
Alireza_den
این کتب در آتش کتابسوزی محمود و سبکتکین در ری نسوخته بودند، مصحفهایی بودند که صندوقشان آخور اسبهای مغولها نشده بود، در توبره قشون روس از اردبیل به سنپطرزبورغ نرفته بودند و چوب بخششهای حاج میرزا آقاسی به تنشان نخورده بود. با اینکه خودم دوست داشتم از بینشان لعبتهای پرناز و حوریان سیمتن را انتخاب کنم و کلیدم را در قفل خوشی تکتک مرقّعات آنج
Azadeh Sadeghi kiya
کتب خطّی روح داشت، حاصل خلوت و مرارت و عمر کاتبی بود که در برآمدن صبحگاهی و افول عصرگاهی آفتاب و لرزش شمع و چراغ، کلمات را با مرکّب بر جان کاغذ نشانده بود و هزاران هزار بار، قلمش نوک به دهان جوهردان زده بود و دهان به کاغذ گذاشته بود و در زایش کاف و تا و با آواز خوانده بود.
کاربر ۹۰۳۶۰۲
اطمینان دارم، هر کس دیگر هم بود، حتّی اگر تمام نفوس طهران هم با ما آنجا میبودند، ضحّاک را میدیدند.
لیلا
در مظلومیت، عموم مردم ایران با من شریک هستند. من در بیغیرتی با ایشان شریک نبودم.»
لیلا
همه ما لایق نفرین قرطاسیم، همه ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفّرالدّینمیرزای بیشعور بیدرک خفیفالعقل مریض که نمیدانست کتاب چیست و پسر کلّهپرگوشتش بگیر تا بیا برس به کتابدارباشی دزد و برادر رئیس مجلس و نماینده دزد و وزیر دزد و کتابفروش دزد و عتیقهفروش دزد و عمله دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتّی منِ دزد!
لیلا
- سر دماغ بیا! آیه یأس میخوانی عمو! توکّل داشته باش. اگر سنگدلی کنند و به سینه ما گلوله بزنند، برادران آذربایجانی و گیلانی و فارسی و اصفهانی ما در راهند، بگذار طهران از خون ما رنگین بشود.
فرناز.ر
حقیقت حرف بزند که چه کار کند؟ از چی حرف بزند؟ خورشید بیاید حرف بزند که من نور دارم، گرما دارم، من روشن میکنم؟ نخیر، حقیقت سکوت میکند و بدون اینکه بخواهد، خودش، خودش را نشان میدهد.
فقیر
پیوسته کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است»
فقیر
وکیل باید ظالمشکن باشد، نه عاجزشکن؛ باید فقیرنواز باشد، نه مردمآزار؛ باید امین و بردبار باشد، باید قولدرست باشد.
فقیر
در عجب میشود آدم؛ این شاه فرنگرفته و تیاتردوست و عکّاس و نقّاش و نویسنده و شاعر وکتابخوان و روزنامهخوان، چهطور این مملکت را به خاک سیاه نشاند؟ چهطور خون رعیت را به شیشه کرد که عاقبت گرفتار ششلول یک کارد به استخوان رسیدهای مثل میرزا رضا شد؟ آدم توقّع دارد یک چنین شاهی مملکت را برساند به درجه دول اروپ و همپای جاپن ترقّی دهد. نه! قضیه چیز دیگری است.
حامد سهروردی
آدم کتابناشناسی مثل پسر اسماعیلخان امینالرّعایا چه انتظاری میشود داشت؟ این لسانالدّوله تا قبل از آمدنش از تبریز، مگر چند نسخه نفیس را به دست گرفته و بو کشیده و روی چشم گذاشته؟ اصلاً کتاب را لایق این کار میدانسته؟ خودش یک بار برایم گفت:
- آنجا در تبریز، حضرت ولایت عهد به غیر از کتاب الف لیله، کتاب دیگری نمیشناخت. فقط به کتاب لیله مصوّری علاقه داشت که مرحوم ملّاباشی برایش قرائت میکرد.
این اعتراف معلوم کرد کارش آنجا چه بوده؛ شبها پشت در اندرونی در حالت نشئه تکیه میداده به ستون سنگی عمارت یا مینشسته روی ایوان و منتظر میشده از پشت در، خواجه خاصّه اندرونی، عرض ولیعهد را برساند که لیله را بدهید دست ملّاباشی بیاید داخل.
حامد سهروردی
خلاصه آنجا بیشباهت به اوضاع حالیه ایران نبود. هیچکس سر جای خودش نبود و همهچیز رو به ویرانی بود و حمّام کردن به ادا درآوردن میمانست و همه ناراضی بودند و فحش میدادند امّا دوباره مینشستند سر جایشان و منتظر میشدند که حنا به ریششان رنگ بدهد.
گیله مرد
گاه پریچهرهای از اوراق بیرون میآمد و سر به زانویم میگذاشت و من حروف موهای سیاه و بلندش را با دندانههای سین شانه میکردم و از نقطه با، بین ابروانش خال میگذاشتم و با سرکش کاف، از سرمهدان نون، سرمه به صاد چشمش میکشیدم. بعد دود میشد بالای سرم، از میان دود دهانی باز میشد و بلند میخندید و محو میشد و من به خود میآمدم و کتاب را میبردم، میگذاشتم همانجا که بود.
aghamilad
آن دسته که اینجا عالمند و ارزشِکتاب را میدانند، استطاعت این را ندارند که بابتش پول هنگفت بدهند، آن دسته هم که استطاعتش را دارند، علمش را ندارند که فهم کنند ارزش کتاب چهقدر است
Hamed Khajeh
آدمی از دو بیرون نیست؛ یا بر مثال ستوری است در اصطبلی باز داشته یا بر مثال مرغی در زندان قفس کرده. آن بیچاره کاو بر مثال ستور است، از مرگ میترسد و میلرزد. داند که ستور را چون از اصطبل بیرون برند، در بار کشند. و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگ است، زیرا که همه شادی و راحت مرغ از شکستن قفس است
Hamed Khajeh
از طفولیت به بوی ورق مست میشدم و کاغذ را دست میکشیدم و به صورت میبردم و حروف و کلمات را میبوسیدم.
Hamed Khajeh
در آن عالم طفولیت، از نظرها غیب میشدم و مخفیانه کتابی را بر زانو میگذاشتم و در پستو به کلماتش خیره میشدم. کلمات را میدیدم که میلرزند، تکان میخورند و جان میگیرند و در هوا چرخ میزنند. صاد و ضاد، چشم میشدند و عین و غین، گوش و الف، بینی و میم، دهان.
گاه پریچهرهای از اوراق بیرون میآمد و سر به زانویم میگذاشت و من حروف موهای سیاه و بلندش را با دندانههای سین شانه میکردم و از نقطه با، بین ابروانش خال میگذاشتم و با سرکش کاف، از سرمهدان نون، سرمه به صاد چشمش میکشیدم. بعد دود میشد بالای سرم، از میان دود دهانی باز میشد و بلند میخندید و محو میشد و من به خود میآمدم و کتاب را میبردم، میگذاشتم همانجا که بود.
zahra.n
حجم
۲۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۲۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۵۰%
تومان