بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختر انار | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختر انار

بریده‌هایی از کتاب دختر انار

نویسنده:ایشا سعید
امتیاز:
۴.۶از ۵۴ رأی
۴٫۶
(۵۴)
بعضی وقت‌ها دلم می‌خواست آن‌قدر موشکافانه به همه‌چیز توجه نمی‌کردم. شاید در آن صورت، هرگز نمی‌فهمیدم که به نظر آن‌ها، دختر بودن تا این اندازه بد است.
=o
برای بهتر کردن دنیا، لازم نیست حتماً در تیتر رسانه‌ها ظاهر شویم. هر فعالیتی که در جامعهٔ خودمان و فراتر از آن، برای تبلیغ خیر و خوبی انجام می‌دهیم اهمیت دارد.
j
دخترهای شجاع را در تمام نقاط دنیا می‌توان یافت
ayeh91
عُمَر کنار رودخانهٔ باریکی که از وسط روستا می‌گذشت، منتظرم بود. این، یکی از جاهایی بود که معمولاً همدیگر را می‌دیدیم؛
Mahdi
فکر می‌کردم امیدهایم یکسره بر باد رفته‌اند، ولی امید هرگز از بین نمی‌رفت و همواره راهش را به سوی من پیدا می‌کرد.
حسین علیزاده
صفا با اخم گفت: «من کِی می‌تونم برم مدرسه؟» ربیعه زبانش را برای او درآورد و گفت: «وقتی که آدم بشی!» سیما پادرمیانی کرد تا جرّوبحث آن‌ها تمام شود. مادرم صفا را گرفت و روی زانوهایش نشاند. وقتی حرف به عروسی خواهر حفصه و آماده شدن برای جشن رسید، ناگهان همه با هم حرف زدند. برایم سخت بود که به همهٔ حرف‌هایشان توجه کنم. احساس می‌کردم که صدای خنده‌ها، پرحرفی‌ها و جیغ‌های خواهرهایم، همان صداهایی که آن‌قدر دلتنگشان بودم، مرا خسته کرده است. سعی کردم خودم را آرام کنم و همهٔ آن صداها را با دل‌وجان به ذهن بسپارم، تا وقتی که این‌جا نیستم، همه‌چیز را خوب به خاطر بیاورم.
Urania
هرگز کسی نمی‌فهمید که روستاهایمان را یک دختر نجات داد. اما من می‌دانستم.
=o
«من شجاع نیستم. در حد مرگ ترسیده‌م. ولی هیچ انتخاب دیگه‌ای ندارم.» «همیشه انتخاب دیگه‌ای هم هست. اما تو چیزی رو انتخاب کردهٔ که ازش می‌ترسی، چون می‌دونی که کار درستیه، شجاعت یعنی همین.»
=o
همین که یه چیز کوچک برای خوشحال بودن داشته باشی کمکت می‌کنه.
=o
اگر گذشته‌ام را فراموش می‌کردم، با چه امیدی زندگی می‌کردم؟
=o
فکر می‌کردم با گذر زمان خاطره‌ها کمتر آزارم بدهند، اما اندوه، چیز غریبی است. یک لحظه احساس می‌کردم که به آرامش رسیده‌ام، اما لحظهٔ بعد خانه‌مان را آن‌چنان واضح به خاطر می‌آوردم که انگار اگر دستم را دراز کنم می‌توانم آن را لمس کنم.
=o
آن روز چیزهای زیادی را برای اولین بار تجربه کردم. اولین باری که سوار ماشین شدم. اولین باری که برخورد هوای سرد به صورتم را احساس کردم. اولین باری که با همهٔ کسانی که در زندگی‌ام می‌شناختم، خداحافظی کردم.
=o
چه‌طور زمینی که آن‌قدر سفت و سخت به نظر می‌رسید، زمینی که پدربزرگم برای به دست آوردنش آن‌همه جنگیده بود، به این آسانی زیر پایم خرد شد و فروریخت؟
=o
او چه‌کار می‌کرد؟ فکر می‌کرد من گدا هستم؟ فکر می‌کرد همه‌چیز فروشی است؟
=o
نمی‌تونی فقط بگی ای کاش! باید اون‌قدر پافشاری کنی که قبول کنه.»
=o
حالا دیگر می‌دانستم که یک نفر می‌تواند رؤیاهای زیادی داشته باشد و به واقعیت پیوستن همهٔ آن‌ها را به چشم ببیند. همین حالا یکی از رؤیاهایم داشت به واقعیت می‌پیوست. داشتم این عمارت را پشت سر می‌گذاشتم.
mahtab
«نه، عادلانه نیست. ولی زندگی همینه.» باز هم حرف پدرم: زندگی عادلانه نیست. شاید این حرف درست بود اما نباید با این توجیه همه‌چیز را می‌پذیرفتیم و با هر شرایطی کنار می‌آمدیم
Mahdi
اگه کسی بدونه چه‌طور با جواد صاحب بسازه و اون‌قدر عاقل باشه که باهاش کنار بیاد، این‌جا زندگی خوبی براش فراهمه.» من گفتم: «این عادلانه نیست. چرا کسی باید باهاش بسازه؟»
Mahdi
زندگی کند، در یک کلبه پشت خانهٔ ما زندگی می‌کرد. همیشه فکر می‌کردم این کار را برای این انجام داده که نزدیک ما باشد، اما شاید دلیل مهم‌تری داشت.
Mahdi
«اون موقع‌ها با خونوادهٔ شوهرم زندگی می‌کردیم. ولی وقتی شوهرم از دنیا رفت، من ترجیح دادم این‌جا زندگی کنم.» با خودم فکر کردم حتماً زندگی کردن در خانهٔ شوهرش خیلی سخت بوده که این‌جا را ترجیح داده است. بعد یادم افتاد که پروین هم همین کار را کرده بود. به جای این‌که با پدر و مادرش یا خانوادهٔ همسرِ ازدنیارفته‌اش
Mahdi

حجم

۱۶۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۶۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان