میخواستم وانمود کنم این حرف برایم مهم نیست. ولی مهم بود.
آن زن جوری دربارهٔ من حرف میزد که انگار دربارهٔ مرغ و خروسهایی حرف میزد که برای فروش به بازار میآورند. شک داشتم که به چنین چیزی عادت کنم.
=o
شاید حق با او بود، اما در این صورت، فایدهٔ رسیدن به این مقام و موقعیت چه بود؟ چه فایده داشت که تا این اندازه ثروتمند باشد و اینهمه آدم زیر دستش کار کنند، اما نتواند در باغچهٔ خودش باغبانی کند؟
=o
«لازم نیست مسخرهم کنی! من دارم تمام تلاشم رو میکنم که توی این خونه جا بیفتم.»
بِلال گفت: «ولی فقط با چندتا کلمه خودت رو باختی. به اینکه نمیگن جا افتادن.
=o
این باغچههای زیبا با گلهای خوشبو هر چهقدر هم که بینقص بودند باز در حصار دیوارهای بلند آجری قرار داشتند، درست مثل من.
در فضای باز بودم، ولی دیوارها به من یادآوری میکردند که آزاد نیستم.
=o
به نبیله فکر میکردم. از همان لحظهٔ اول معلوم بود که او از من متنفر است. حالا دلیلش را میفهمیدم. زندگی من یکشبه تغییر کرده بود، زندگی او هم همینطور.
=o
اینکه در مورد من حرف میزدند هم تقصیر خودم بود؛ اما چهطور میتوانستند جلوی خودم چنین حرفهایی بزنند؟
=o
فکر میکردم با گذر زمان خاطرهها کمتر آزارم بدهند، اما اندوه، چیز غریبی است
j
«نه، عادلانه نیست. ولی زندگی همینه.»
j
همیشه کسی هست که زورش از اون یکی بیشتر باشه و اینجوریه که قدرت به صورت متوازن تقسیم میشه. ولی این درست نیست
j