بریدههایی از کتاب مجموعه داستانها و یادنوشتهها
۱٫۰
(۱)
دو بیگانه در یک خانه میزیستیم بی آنکه کوچکترین توقع مادی و معنوی از یکدیگر داشته باشیم.
صبا
از پوچیی زندگیام احساس خستگی میکردم. این گفته را باور داشتم که لذت زندگی چون نوشیدن آب شور عطش را بیشتر میکند.
صبا
قلبم بیش از حد معمول ضربان دارد. پزشک میگوید عصبیست. من، اما، میدانم که اکنون این قلب من است که باید به جای دو نفر ضربان داشته باشد، و این خون اوست که در تنم میدود تا همیشه در من زنده بماند.
صبا
و نمیدانستم که میان من و هنر واقعی، درازیی راهیست که ممکن است تا فرجام عمر نیز به پایان نرسد.
صبا
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبیی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال «تحصیلی»(!) در نقشگُل زرد با دامن اُرگانزای پُرچین و زرد. و چرا گُل زرد؟ در حالیکه لباس رفیقم را که سُرخ بود و در نقش گُل سرخ میرقصید دوستتر میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گُل سرخم، شاه گُلها، شاه گُلها، شاه گُلها...» و من بایست میگفتم: «گُل زردم، سلطان گُلها، سلطان گُلها، سلطان گُلها...» و هرچه واژهها را تند و کند میکردم، موزون نمیشد و از همان دو/سه سالگی اندک قدرتی در شناخت وزن داشتم که سلطان را مخفّف کنم و بگویم: «گُل زردم، طان گُلها، طان گُلها...» و دیگر در یادم نمانده است که بالاخره با این سلطان چگونه کنار آمدم. پسرم در حاشیهٔ یکی از مقالاتم نوشته است: «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی.»
فریده سَنچولی
اگر زیستن واقعیت است، پس اشتباه نیز واقعیت است؛ پس اشتباه زیستن است. و اگر سرزنشی میباید، زیستن را باید نه ذهن را که با امکان حقیر خویش به حقیقت مینگرد، و نه این انسان فرومانده به تنگنای نگرش ذهن را.
صبا
دخترم گفت: کار مردیست. با تشدد گفتم: مرد! مرد! مرد!... مگر مرد چه میتواند بکند که من نتوانم؟
صبا
اندوه ما را به هم گره زده بود.
صبا
یارب، بَرِ خلق ناتوانم نکنی!
در بوتهٔ صبر امتحانم نکنی!
از طعنهٔ دشمنان مرا باکی نیست؛
مستوجب رحم دوستانم نکنی!
صبا
زندگی برایم هدفی تازه پیدا کرده بود. کسی میتوانست مرا از نو بسازد و من میتوانستم کسی را از نو بپردازم؛ شعرْ مرا میسرود و من شعر را؛ او مرا دگرگون میکرد و من او را. دو شعر داشتم: یکی ذات و دیگری معنا.
صبا
چهرهٔ جوانش در زیر آفتاب چین میخورد، و من خطوط رنج را آشکاره از آن میخواندم. از توجه به رفتارش غمی در دلم موج میزد. میخواستم بدوم و کمکش کنم؛ اما او، تمام عمر، از پذیرفتن کمک دیگران بیزار و بینیاز بود ــ و تصور این حالت در ذهنم نقشی جاودانه زیبا از او ساخته است؛ و عظمت روح، عطوفت و یاریگری و صفای ضمیرش، به رغم ضعف ظاهر، همیشه موجب شگفتیی من و نزدیکان او میشد.
صبا
گفتم: کتاب را معمولا باید خرید.
و بعد، با غرور مخصوص روزگار جوانی، اضافه کردم: آخر کتاب را نباید بیهوده پخش کرد؛ بیارزش میشود.
صبا
از گوشهٔ نیمهباز پرده آسمان را میپاییدم؛ کمی ابری بود. این بند از شعر اخوان را در ذهن مرور میکردم:
ابرهای همه عالم، شب و روز،
در دلم میگریند.
صبا
حجم
۴۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
حجم
۴۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
قیمت:
۲۶۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد