احساس سرگشتگی میکرد، احساس وحشت و اندوه.
da☾
احساس کرد دوباره میتواند لبخند بزند.
da☾
فکر کردن به آن خوشحالش میکرد. ساختن خانه و زندگی.
da☾
فکر کردن به آن خوشحالش میکرد. ساختن خانه و زندگی.
da☾
حتی در آن لحظاتِ هولناک هم دیدن لبخند نگهبان کمی آرامش کرد، آخر لبخندش شبیه یکجور دلگرمی بود.
da☾
نه، دیگر بس است، اینهمه درد و رنج از توانش خارج بود.
da☾
ایزا هرگز به کمک کسی نیاز نداشت: اگر مشکلی پیش میآمد بدون شکوهوشکایت با آن کنار میآمد و زمان تصمیمگیری که میرسید، از کسی مشورت نمیخواست، صرفاً به بقیه اطلاع میداد که چه تصمیمی گرفته است.
da☾
جوانهایی که از جنگ جهانی دوم جان به در برده بودند با اتفاقات پیشپاافتادهای مثل ازدواج دستوپایشان را گم نمیکردند همینطور، اگر دست بر قضا دختر متولد شده بودند، لپهایشان گل نمیانداخت فقط به این خاطر که داشتند با مردی ازدواج میکردند.
آرمان
آسمان سیاه بود، تودهای یکپارچه و س
خوش
داشت با خودش حرف میزد. حرف زدنش با خودش، همهٔ آن حرفهایی که در دل با خود زده بود، رنج درونش را کم کرد، طوریکه باورش نمیشد این کار بتواند اینقدر راحت از درد و رنجش کم کند.
hamtaf