بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

۴٫۹
(۹۷)
اریکا آستینم را گرفت. «ازت می‌خوام راهنمایی‌م کنی. اون انفجار یه‌جورهایی کورم کرده.»
• Strawberry🍓
اگه فکر کنی بی‌عرضه‌ای، بی‌عرضه می‌شی.
Nika
اگه فکر کنی بی‌عرضه‌ای، بی‌عرضه می‌شی. اول اعتمادبه‌نفست رو از دست می‌دی بعدش هم برتری‌ت رو. ولی اگه می‌خوای به‌دردبخور باشی، باید روحیه داشته باشی و تمرکز کنی.
SEYED
اریکا آستینم را گرفت. «ازت می‌خوام راهنمایی‌م کنی. اون انفجار یه‌جورهایی کورم کرده.» پرسیدم: «یه‌جورهایی؟»
• Strawberry🍓
کارد به اریکا می‌زدی خونش درنمی‌آمد. «نمی‌دونم دربارهٔ چی حرف می‌زنی.» لیزت هیجان‌زده گفت: «واقعاً خودتی! باورم نمی‌شه! از دفعهٔ آخری که دیدمت ده سال می‌گذره! اوه، با اون پیرهن و تاجت واقعاً بانمک بودی.» مورِی که کم مانده بود بزند زیر خنده، پرسید: «پیرهن؟ تاج؟» لیزت ادامه داد: «اوه، آره. همیشه یه عروسک پرنسسی کوچولو هم با خودش این‌ور اون‌ور می‌برد. اسمش چی بود؟ فی‌فی موفرفری؟» زویی، مات و متحیر از اریکا پرسید: «تو عروسک داشتی؟»
پیگیری
زویی را آهسته تکان داد تا بیدار شود و بعد مورِی را با سیلی بیدار کرد. مورِی از خواب پرید و گفت: «هی! واسه چی این کار رو کردی؟» اریکا جواب داد: «هزارتا دلیل دارم. ولی دیگه وقتشه بیدار شی.»
ILOVEBOK
رویای همیشگی من رفتن به پاریس بود. تحقیقات زیادی برای آن روز کرده بودم. صدتا جا بود که دوست داشتم ببینمشان. فاضلاب جزئشان نبود.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«اسم دیگه‌ای ندیدین؟ یکی که نمی‌دونستیم تبهکاره؟» اریکا گزارش داد: «هارلان کِلی. و لیدیا گرینوالداسمیت.» زویی فریاد زد: «استادهامون؟ من عاشق کلاس‌های دکتر گرینوالداسمیت بودم.» مایک گفت: «من نه. بو برده بودم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ش باشه. هفتهٔ پیش سر امتحان ضدجاسوسی‌مون بهم نمرهٔ دی داد.» هرچه از سرسرای مجلل ورودی دورتر می‌شدیم، اتاق‌ها کوچک‌تر و تنگ‌تر می‌شدند، انگار اینجا مال پایین‌رتبه‌ترین خدمتکارها بود. فکر کنم خانه دیگر داشت ته می‌کشید.
AMIr AAa i
 مورِی که یکهو نگران شده بود، گفت: «من هم این عطر رو می‌شناسم. جنی لِیک می‌زدش.»  ازش پرسیدم: «دوست جون‌جونی خلافکار سابقت؟» ناگهان یک فکر به ذهن همه‌مان خطور کرد. اریکا فریاد زد: «پناه بگیرین!» البته همه‌مان داشتیم همین کار را می‌کردیم. کار خوبی کردیم، چون همان لحظه جنی و هفت مأمور سرتاپا مسلح دشمن پیچیدند توی راهرو و شروع کردند به تیراندازی سمت ما.
A
«نکته اینجاست که اشتباه می‌کردم. تو هم خودت رو ثابت کردی، هم یه چیزی یاد من دادی.» نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. «واقعاً؟ چی؟» «که آدم‌های دیگه هم ارزش دارن. اولش که همدیگه رو دیدیم، فکر می‌کردم تنهایی بهتر کار می‌کنم تا با تیم. فکر می‌کردم بقیه فقط جلوی دست‌وپای آدم رو می‌گیرن. ولی این درست نیست... فقط باید تیم درستی داشته باشی. و ما الان یه تیم درست داریم. اگه فکر می‌کردم یه کدوم از اعضای این گروه نمی‌تونه کمکی بکنه، نمی‌ذاشتم همراهمون بیاد.»
حدیث سعادت
تا چند ماه پیش فکر می‌کردم اریکا هِیل بهترین مبارزی است که تا حالا دیده‌ام، ولی مادرش از او هم ماهرتر بود. چهارتا گردن‌کلفت کاترین را دوره کرده بودند و او حسابی از خجالتشان درآمد. توی یک چشم به‌هم‌زدن بازوی سردسته را جوری پیچاند که او از شدت درد ناله کرد و چاقو را انداخت. بعد یارو را پرت کرد سمت دوستانش و باعث شد همگی بخورند به دیوار آجری. تا مردها فرصت کنند بفهمند چه بلایی سرشان آمده، اریکا و زویی هم وارد دعوا شده بودند. انگار که سه‌تا کایوت افتاده باشند توی مرغدانی. لات‌ولوت‌های بیچاره کوچک‌ترین شانسی نداشتند. مایک آن نزدیکی‌ها یک جعبهٔ چوبی کهنه پیدا کرد. همان‌طور که خودش گفته بود، رویش نشست تا تماشا کند و بعد به من هم اشاره کرد بروم پیشش. می‌دانستم مهارت‌های مبارزهٔ آن سه‌تا زن از من بهتر است و اگر سعی می‌کردم کمکشان کنم، بدتر جلوی دست‌وپایشان را می‌گرفتم
AMIr AAa i
قدم‌های لرزان و شخصیت بزدلش بازی بود. در عرض یک ثانیه تفنگ را از دست کاترین گرفت و چرخاند و روی شقیقهٔ کاترین گذاشت. با صدایی که خیلی عمیق‌تر و بدجنس‌تر از صدایی بود که ادایش را درمی‌آورد، فریاد زد: «تفنگ‌هاتون رو بیارین پایین! وگرنه مغزش رو متلاشی می‌کنم!»
AMIr AAa i
اگر تا الان حس می‌کردم ابر غم و غصه بالای سرم است، حالا انگار رویم باریده بود و محض محکم‌کاری صاعقه‌ای هم نثارم کرده بود.
Nika
مایک پرسید: «واقعاً؟ اگه این‌قدر از تبعیض جنسیتی در دنیای تبهکاری ناراحتی، وقتی خودت از عنوان زنانه استفاده نمی‌کنی، به نظر من که یعنی بازیچهٔ اون تبعیض‌ها شدی. نمی‌خوای بقیه بفهمن که یه زن مسئول هدایت قوی‌ترین و فاسدترین و تبهکارترین سازمان دنیاست؟» آقای ای یک لحظه رفت توی فکر. «نکتهٔ خوبی بود. خانم ای صدام کنین.»
پیگیری
بعضی وقت‌ها همه‌اش بستگی به تجربه‌ات داشت که چه چیزی به نظرت آسان بیاید.
Hlia
«مطمئنم خودت فهمیدی افرادی که بیرون خونه‌ت مستقر کرده‌ام، فقط دوربین به سمتش نگرفته‌ان. تفنگ هم دارن. به‌محض اینکه بهشون علامت بدم، می‌رن تو و ترتیب مامان و بابات رو می‌دن.» میکروفن کوچکی را از روی میز عسلی برداشت و گرفت جلوی دهانش. «تیم مورفوی آبی، مونارک صحبت می‌کنه. صدام رو دارین؟» دوربین از روی خانهٔ ما چرخید رو به چهرهٔ یکی از قلچماق‌هایی که آنجا را تحت نظر داشتند. مرد چهارشانه‌ای بود که برای قاتی شدن با فضای محله عین پدرهای شهرک‌نشین لباس پوشیده بود، گرچه چشم‌های بدجنسش اصلاً دوستانه نبود. «صدات رو داریم، مونارک. مورفوی آبی در محل مستقره و منتظره طبق فرمان شما، عملیات رو شروع کنه.»
AMIr AAa i
یک گلولهٔ انفجاری از کف دست فلزی جاشوا بیرون زد و از آن طرف قصر مثل برق آمد سمت ما. بیشترمان شیرجه زدیم دو طرف ورودی، جوری که اتاق و دیوارها بین ما و گلوله‌ها باشد و بعد بدنمان را مچاله کردیم تا کمتر صدمه ببینیم. ولی اوراین که برخلاف ما کلاس پناه گرفتن را نگذرانده بود، پرید سمت میز بیلیارد؛ نمی‌دانست اگر انفجار اتفاق بیفتد، میز جان‌پناه خوبی برایش نیست. ولی مایک دوید کمکش. خودش را پرت کرد سمت اوراین، او را به‌زور از میز جدا کرد و کشاند پشت دیوار. فلش از دست اوراین ول شد و تلق‌تلوق افتاد روی زمین. وقت نداشتیم آن را برداریم. حتی اریکا هم متوجه این نکته شد و به‌خاطر بقای شخصی، در برابر وسوسهٔ همیشگی قهرمان‌بازی‌اش مقاومت کرد. همگی سرمان را پایین بردیم و بازوهایمان را دور سرمان حلقه کردیم. گلولهٔ انفجاری سوت‌کشان وارد اتاق شد و میز بیلیارد را تکه‌تکه کرد. بارانی از خرده‌چوب ریخت روی سرم. هشت توپ بیلیارد مثل موشک از بالای سرم گذشتند و فرو رفتند توی دیوار. سرم را بلند کردم. نمد میز بیلیارد عین برف سبزرنگ داشت پایین می‌ریخت. فلش نابود شده بود
AMIr AAa i
اریکا جلویش ایستاده بود. او هم لباس همیشگی‌اش تنش بود، سرتاپا مشکی براق و شیک با کمربند چندجیب سفید. مشعل جوشکاری کوچکی دستش بود. فریاد زدم: «اریکا! نباید زندانی‌ها رو شکنجه کنیم.» اریکا جوری بهم اخم کرد که انگار گفته بودم کریسمس لغو شده. «خودش گفت هر بلایی می‌خوام سرش بیارم.» «فکر نکنم جدی گفته باشه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
در دفاع از خودم باید بگویم فقط من جیغ نمی‌زدم. ظاهراً موقع پایین افتادن از یک ساختمان معروف و سقوط به سمت مرگ احتمالی، جیغ زدن واکنش عادی‌ای بود. زویی و مایک هم داشتند جیغ می‌کشیدند. الکساندر جیغ نمی‌زد، ولی فقط به این خاطر که از بس وحشت کرده بود صدایش درنمی‌آمد. این وسط مورِی داشت به‌اندازهٔ یک لشگر آدم جیغ می‌کشید.
yasaman
هنوز از اینکه مورِی هیل آزاد بود نگران بودم و برایم سؤال بود که چطور از پسِ این کار برآمد و چه خیالاتی زیر سر داشت. ولی قبل از آن چیز مهم‌تری داشتم که باید رویش تمرکز می‌کردم. به دیوار هلیکوپتر تکیه دادم، سرم را روی شانهٔ زویی گذاشتم... و زود خوابم برد.
کاربر ۱۸۲۹۵۴۸

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۷صفحه بعد