بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد ششم | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد ششم اثر استوارت گیبز

بریده‌هایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد ششم

۴٫۷
(۷۴)
از قیافهٔ دِین معلوم بود غافلگیرش کرده‌ام. نقشه‌ام این بود که محکم بخورم به او، تعادلش را به هم بزنم و نگذارم به پل ای شلیک کند. برای بعدش دیگر برنامهٔ خاصی نداشتم. نقشه‌ام عملاً خدا کند اریکا به نجاتم بشتابد بود. همان‌طور که می‌خواستم، محکم خوردم به دِین، ولی تعادلش را به هم نزدم. خیلی هیکلی بود. همان‌جا سر جایش باقی ماند و من بدون این‌که کوچک‌ترین صدمه‌ای بهش بزنم، سُر خوردم و روی میز غذاخوری ولو شدم. البته با این مانور موفق شدم پل ای را زهره‌ترک کنم. همین‌جوری‌اش حسابی مضطرب بود، برای همین، ظاهر شدن ناگهانی من باعث شد دچار حملهٔ عصبی شود. وحشت‌زده جیغ کشید و بیهوش روی زمین افتاد. دِین به من نگاه کرد؛ از قیافه‌اش معلوم بود گیج شده، انگار سعی داشت بفهمد قبلاً مرا کجا دیده و در همان حال سعی داشت بفهمد یک‌هو از کجا آمده‌ام. این حواس‌پرتی بود که باعث شد به پل ای شلیک نکند، نه شلنگ‌تخته انداختن‌های من. جاشوا هلال به اندازهٔ او تعجب نکرده بود. فریاد زد: «ریپلی!»
AMIr AAa i
هواپیما به چالهٔ هوایی دیگری رسید و تکان شدیدی خورد. اگر کمربند ایمنی‌ام را نبسته بودم، از روی صندلی‌ام پرت می‌شدم. کاسهٔ ماست و گرانولای مورِی از دستش ول شد، پرت شد هوا و پاشید به سقف. اریکا تمام این مدت همچنان در خواب ناز بود. از عقب هواپیما صدای تالاپی شنیدم که شبیه صدای افتادن چمدان بود و بعد صدای فریادی که به‌هیچ‌وجه به صدای چمدان شباهت نداشت. مثل صدای آدم بود. نگران چرخیدم سمت عقب هواپیما. مورِی گفت: «هول نکن. فقط زوییه.» جا خوردم. «زویی؟» صدای تالاپ دیگری به گوش رسید و فریاد دیگری. این یکی مردانه‌تر بود. مورِی اضافه کرد: «و اون‌یکی رفیقت. همون که با هم بزرگ شدین.» با تعجب گفتم: «مایک؟» مورِی گفت: «وقتی بابابزرگ هِیل داشت آخرین دستورها رو واسه خیانت کردن به من بهتون می‌داد، یواشکی سوار شدن.» بعد صدا زد: «دیگه بیاین بیرون! می‌دونیم این‌جایین!»
AMIr AAa i
سرخوردگی مورِی واقعی به نظر می‌رسید، ولی چون بهش اعتماد نداشتم، برای تأیید به اریکا نگاه کردم. ازش پرسیدم: «نظرت چیه؟» گفت: «فکر کنم راست می‌گه. به هیچ دردی نمی‌خوره.» برگشتم سمت مایک و زویی. بهتر است بگویم برگشتم سمت جایی که مایک و زویی سه ثانیه پیش ایستاده بودند. مایک هنوز توی جنگل ایستاده بود و داشت اریکا و مورِی را تماشا می‌کرد. ولی زویی غیب شده بود.
AMIr AAa i
«آره. مسئله این‌جاست که... من چند ساله اریکا رو می‌شناسم و اصلاً نمی‌دونستم مادر هم داره.» کاترین خندید. «فکر کردی از تخم دراومده؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«من هنوز زنده‌م؟» بهش گفتم: «آره.» گفت: «چه خوب. زیاد... علاقه‌ای به مردن ندارم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
مورِی با دیدن او خشکش زد. پرسید: «هی! پس صبحونهٔ من کو؟» زن مشتی به صورتش زد. مورِی تلوتلو خورد و رفت عقب. گفت: «باشه، از انعام خبری نیست.» و بعد بیهوش روی زمین ولو شد. پل ای دوباره از شدت وحشت جیغ کشید و زیر میز عسلی پناه گرفت. مایک و زویی هم هر دو گارد گرفتند. نگران این مهاجم ناگهانی شده بودند، ولی من برعکس آن‌ها همین‌طور ایستادم. نمی‌توانستم جلوی لبخندم را بگیرم. قبلاً افتخار آشنایی با این زن نصیبم شده و خیلی سریع از او خوشم آمده بود. زن در حالی که چمدانش را دنبال خودش می‌کشید، از روی بدن بی‌حرکت مورِی گذشت. با لهجهٔ بریتانیایی شسته‌رُفته‌ای به نوجوان بیهوش گفت: «این به خاطر این بود که می‌خواستی دخترم رو بکشی.» با دیدن من گل از گلش شکفت. «سلام، بنجامین! چقدر خوشحالم دوباره می‌بینمت!» بازوهایش را از هم باز کرد. «بیا این‌جا ببینم!» گفتم: «مایک، زویی، معرفی می‌کنم: مادر اریکا.»
ن. عادل
معلوم بود توقع داشت اریکا تعجب کند، ولی او هیچ واکنش خاصی نشان نداد. «کاملاً منطقیه. اشلی همه‌ش دنبال جلب توجهه و وارن این‌قدر بدبخته که حاضره در ازای کوچک‌ترین توجهی غلام حلقه‌به‌گوش طرف شه. پس اگه فکرش رو بکنین، می‌بینین خیلی هم به هم می‌آن.» مورِی، گیج و منگ، چند بار پلک زد. بعد پرسید: «چه جوریه که وقتی خودت چیزی از احساس و عاطفه سرت نمی‌شه، این‌قدر دربارهٔ احساسات بقیه اطلاعات داری؟»
پیگیری
زویی، مشکوک، به مورِی نگاه کرد. «شرط می‌بندم اگه این اتفاق بیفته، تو بدت نمی‌آد ما رو بکشی و بخوری تا زندگی بی‌خاصیت خودت یه‌کم طولانی‌تر شه.» مورِی دلخور شد و فریاد زد: «هی! درسته که من تروریست و دزد و خائنم، ولی آدمخوار نیستم!»
پیگیری
سایرس زیر لب گفت: «به شرطی که مثل همیشه ده قدم از ما جلوتر نباشن. اجازه نمی‌دم فقط بن رو به عنوان نیروی کمکی برداری و بری تو دهن شیر. درسته که بچهٔ باهوشیه، ولی مهارت‌های بقای شخصی‌ش قد یه جیرجیرک هم نیست.» گفتم: «اوممم... من همین‌جام‌ها.»
پیگیری
اتاق عادیِ عادی بود. انتظار داشتم دیوارهایش پر از اسلحه باشد. یا دیوارهایی لخت و خالی ببینم که یک اتاق مخفی با دیوارهای پر از اسلحه را قایم می‌کردند. انتظار پوستر بچه‌گربه نداشتم. یا ملافهٔ آبی آسمانی روی تختش. یا یک عالم کوسن. اریکا متوجه قیافهٔ حیرت‌زده‌ام شد. «چی شده؟» سریع گفتم: «هیچی! فقط فکر نمی‌کردم که...» «من هم آدم باشم؟» «اوممم، منظورم اینه...» «از بچه‌گربه خوشم می‌آد، باشه؟ از کوسن هم همین‌طور.» با تعجب پرسیدم: «اون قوریه؟» قوری‌ای که بهش زل زده بودم چینی بود و گل‌های ظریفی رویش نقاشی شده بود. اریکا با لحن خشکی گفت: «من یه رگم بریتانیاییه. علاقه به چای تو خونمه. تازه، قوری خیلی به درد دم کردن پادزهر می‌خوره. یه وقت می‌بینی زیادی زهر خوردم.»
کاربر ۴۰۲۶۷۸۲

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان