«مدیر همهٔ کدهای فوق محرمانهٔ مدرسه رو توی یه پوشه تو دفترش نوشته تا یادش نره. روش هم نوشته کدهای فوق محرمانه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«و تو! داشتی ادا درمیآوردی که از دست بن ناراحتی، نه؟ وای، دلم میخواد بغلت کنم!»
اریکا هشدار داد: «نکن.» انگار زویی او را تهدید به مشت زدن کرده بود.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«این آخرین چیزیه که انتظار دارن انجام بدیم.»
«مگه اینکه انتظار داشته باشن ما آخرین چیزی رو که اونها انتظار دارن، انجام بدیم که در اون صورت این دقیقاً کاریه که انتظار دارن انجام بدیم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
نمیتونی این حرفها رو به کس دیگهای بگی. اگه بگی...»
جملهاش را تمام کردم. «مجبور میشین من رو بکشین.» این جمله را قبلاً بارها از زبان اریکا شنیده بودم.
کاترین یکّه خورد. «بکشمت؟ خداجون، نه. یه کم زیادهروی نیست؟ نمیکشمت، عزیزم. فقط یه کم ناقصت میکنم.»
گفتم: «اوه.» مطمئن نبودم این بهتر از مردن باشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
متوجه شدم داشتن خانوادهای که حرفهشان جاسوسی است، خیلی پیچیدهتر از داشتن خانوادهای است که توی کسبوکار خواروبارفروشی هستند. بزرگترین توطئهای که ما تا حالا توی خانوادهمان داشتهایم این بود که یک بار بابا وقتی برگشت خانه بوی سوسیس دودی میداد و مامان از دستش ناراحت شد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
هیچی کاملاً غیرممکن نیست. ولی بعضی چیزها خیلی نزدیک غیرممکنان
𝐑𝐎𝐒𝐄
«آره، ولی فکرش رو هم نمیتونم بکنم که واسه ترور پدر خودش نقشه بکشه. اصلاً باورم نمیشه بچهای بخواد همچین کاری بکنه.»
«فقط چون خودت رابطهٔ خوبی با پدرت داری، دلیل نمیشه همه با پدرشون خوب باشن. باور کن خیلیها هستن که دوست دارن از شر باباشون خلاص شن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
در مرحلهٔ عذابآوری از بلوغ بود؛ بینی باددار، موهای چرب و صورت جوشجوشی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«عادی بودن واقعاً مزخرفه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
بهترین مهارتش دروغ گفتن دربارهٔ عالی بودن بقیهٔ مهارتهایش بود.
𝐑𝐎𝐒𝐄