بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم

۴٫۹
(۹۶)
شجاعانه مردن بهتر از هفتاد سال زندگی‌کردن با عذاب وجدان بود.
Luna
بنا بر کاری که می‌کنید، ممکن است درکتان از زمان تغییر کند. وقتی دارید خوش می‌گذرانید، چند ساعت شبیه چند ثانیهٔ کوتاه به نظر می‌رسد و وقتی از پل به رودخانهٔ خروشان می‌پرید (در حالی که مأموران دشمن به سمتتان شلیک می‌کنند)، هر ثانیه تا ابد کش می‌آید.
شراره نورمحمدی
کله‌گنده‌های آژانس‌های جاسوسی ملی وقتی فهمیدند خطر مرگ از بیخ گوششان گذشته، حسابی ناراحت شده بودند... و می‌خواستند بفهمند باید تقصیر این شکست امنیتی را به گردن چه کسی بیندازند. ساعت‌ها از من و اریکا بازجویی کرده بودند. بازجوهایمان وقتی فهمیدند با اسپایدر تماس داشتیم، حسابی جا خوردند و بعد با تهدید اخراج از آکادمی، از ما تعهد گرفتند که این راز را پیش خود نگه داریم. هرگز نباید دربارهٔ اسپایدر حرف می‌زدیم؛ حتی جلوی یکدیگر. این یعنی در آن لحظه داشتیم ده‌ها فرمان امنیتی را زیر پا می‌گذاشتیم؛ ولی هر چه باشد فکر کنم هیچ‌یک از بازجوهایمان انتظار نداشتند اسپایدر برایم یادداشت بگذارد.
ILOVEBOK
رهبران همهٔ این کشورها به مردم خودشون خیانت کرده‌ن.» گفتم: «به این معنی نیست که حقشونه بمیرن.
هانیه
چیپ پرسید: «خب، کدوم احمقی اون کتابچه رو نوشته؟» موش‌خرما گفت: «من نوشتمش.» قیافهٔ چیپ در هم رفت. به سمت موش‌خرما برگشت. سعی کرد توضیح دهد: «منظورم این نبود که شما احمقی. فقط کتابچه...» موش‌خرما با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. گفت: «اشکالی نداره. اختلاف عقیده مجازه. می‌تونی فکر کنی کتابچهٔ راهنمام اشتباهه. نیست؛ ولی می‌تونی این‌طوری فکر کنی. نکتهٔ اصلی اینه که من از دستت عصبانی نمی‌شم. این فایده‌ای به حالمون نداره.
صدرا
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
کاربر ۵۴۰۷۷۰۰
متوجه شدم از الکساندر هِیل چیزی آموخته‌ام: اگر یک مأمور زن زیبا فکر می‌کند کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ای، سعی نکن نظرش را عوض کنی.
مصطفی
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
mha
ولی ترور؟ بزدلانه‌ترین راه ممکنه. خیلی راحته که ماشه رو بچکونی یا دکمهٔ پرتاب رو فشار بدی. هر احمقی از پسش برمیاد.»
رمان
«نیروهای مؤتلفه که مینی‌ون ندارن! سوار اسب می‌شن! ماشین یه تماشاچی بی‌گناه رو منفجر کردین!» بدون اینکه چشم از دوربینم بردارم گفتم: «نه. تو این کار رو کردی.» خط‌ریش بی‌ریخته پرسید: «من؟ این چه ربطی به من داره؟» گفتم: «من نمی‌خواستم از این توپ استفاده کنم. تو بهم دستور دادی. کدوم دیوونه‌ای اجازه می‌ده بچه‌ها از توپ استفاده کنن؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«این... چی شده؟ چرا دست و پام بسته‌ست؟ بنجامین! نکنه تو جاسوس دوجانبهٔ اسپایدری؟» گفتم: «نه.» الکساندر با تمسخر گفت: «این دقیقاً چیزیه که انتظار دارم جاسوس اسپایدر بگه.» سراسیمه سعی کرد خودش را از شر چسب برزنتی رها کند. چسب محکم چسبیده بود. «فوراً آزادم کن! وگرنه کاری می‌کنم همهٔ نیروهای مسلح آمریکا خراب شن سر این مسافرخونه!» «الکساندر این حقیقت نداره و من جاسوس دوجانبه نیستم. طرف توام.» «پس چرا من رو به صندلی بستی؟» «فکر دختر خودت بود. گفت این‌جوری کمتر دردسر درست می‌کنی.» الکساندر دست از تقلا برداشت. مقاومتش در یک چشم به‌هم زدن تمام شد. خشم چشم‌هایش به سرعت جایش را به غصه و خجالت داد. «اون گفت؟ واقعاً؟» «واقعاً.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
یکه خوردم. اریکا طوری با من رفتار می‌کرد که... خب با بقیه رفتار می‌کرد؛ مثل زمانی که تازه با هم آشنا شده بودیم؛ قبل از اینکه خودم را به او ثابت کنم. انتظار نداشتم اریکا این‌قدر گرم خداحافظی کند؛ ولی احساس می‌کردم حقم نیست، بعد از اینکه فهمید جانم در خطر است، مرا در سردخانه رها کند. قبل از اینکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم گفتم: «اریکا، از دستم عصبانی هستی؟» اریکا یک بار دیگر ایستاد و از سر کنجکاوی نگاهم کرد؛ انگار از این سؤال سر درنمی‌آورد. اریکا احتمالاً باهوش‌ترین کسی بود که تا به حال دیده بودم
Mohsna Tahame Por
بالا گرفتمش تا تینا بتواند از پشت پلاستیک بخواندش. لبخندش محو شد. «شوخی می‌کنی! من رو دارن می‌فرستن به حوصله‌سربرترین جای دنیا، اون‌وقت تو باز هم درگیر توطئه‌های بین‌المللی شدی؟ اصلاً منصفانه نیست!» گفتم: «متأسفم. نمی‌خواستم قضیه رو الان بهت بگم...» تینا فریاد زد: «تازه سال اولی هستی! اون‌وقت هیچی نشده تهدید کردن می‌کشنت! اصلاً حالی‌ته چقدر خوش‌شانسی؟»
=o
«ریپلی، تو بی‌نظیری!» در آن لحظه برایم مهم نبود که رئیس‌جمهوری یا هر کس دیگری از نقش من در خنثی‌کردن نقشه‌های اسپایدر خبردار می‌شد یا نه. برایم مهم نبود که الکساندر دوباره اعتبار این کار را به اسم خودش می‌زد. اریکا هِیل می‌دانست من چه‌کار کرده‌ام و فقط همین برایم اهمیت داشت. خندهٔ او بزرگ‌ترین پاداشی بود که می‌توانستم بخواهم. اریکا گفت: «راستی، تولدت مبارک.»
mahdi zeinali
---------------------------------، هرچند تنها در صورت لزوم او را در جریان این امر قرار دهید. مأمور ------------------------------
کاربر ۳۹۴۵۶۱۲
اریکا لحظه‌ای به من خیره شد و بعد خندید. تا به حال ندیده بودم این کار را بکند. به نحو عجیبی بچگانه بود؛ خنده‌ای شیرین که دختری را که زیر ظاهر سرسختش پنهان بود، نشان می‌داد. گفت: «ریپلی، تو بی‌نظیری!»
zeinab
اریکا لحظه‌ای به من خیره شد و بعد خندید. تا به حال ندیده بودم این کار را بکند. به نحو عجیبی بچگانه بود؛ خنده‌ای شیرین که دختری را که زیر ظاهر سرسختش پنهان بود، نشان می‌داد. گفت: «ریپلی، تو بی‌نظیری!» در
zeinab
شجاعانه مردن بهتر از هفتاد سال زندگی‌کردن با عذاب وجدان بود.
هانیه
نکتهٔ اصلی اینه که من از دستت عصبانی نمی‌شم. این فایده‌ای به حالمون نداره. فقط وقت و انرژی‌مون رو تلف می‌کنه...
هانیه
خب، هر کسی نمی‌تونه؛ ولی من هرکس نیستم.
هانیه

حجم

۲۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان