بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد دوم
۴٫۹
(۹۱)
«امیدوار بودیم ازتون خبری بشه!»
الکساندر با آسودگی خاطر آه کشید و گفت: «من هم خوشحالم صداتونو میشنوم.»
کسی که آن طرف خط بود، پرسید: «موقعیت مکانیتون چیه؟»
الکساندر میخواست جواب بدهد؛ ولی اریکا گوشی را از دستش قاپید. قیافهاش نگران بود. پرسید: «کد امنیتیتون چیه؟»
سکوت شد و بعد صدای آن طرف خط خندید. «آه، شما باید اریکا هِیل معروف باشین. میدونستم تو رو نمیشه با همچین حقهٔ سادهای گول زد.»
الکساندر پرسید: «صبر کن ببینم. شما سیا نیستی؟»
صدا با خوشحالی جواب داد: «نه. من با اسپایدرم. بن ریپلی هم پیش شماست؟»
اریکا جواب داد: «نه. تو رودخونه از بن جدا شدیم. فکر کنم آب اون رو با خودش برده سمت پایین رودخونه.»
مأمور اسپایدر جواب داد: «خب بهتره پیداش کنین. ازتون میخوایم بیارینش پیش ما.»
اریکا پرسید: «چرا باید همچین کاری بکنم؟»
مأمور گفت: «چون چندتا از دوستهاش رو گرفتیم و اگه این کار رو نکنین، میکشیمشون.»
AMIr AAa i
در راهروی وسط اتوبوس جلو رفتم و از کنار موشخرما گذشتم تا به صندلی راننده برسم.
گفتم: «الکساندر؟»
الکساندر چشمکی زد و گفت: «نه. اسم من انریکو پالاتریه.»
«اینجا چی کار میکنی؟»
«دارم شما رو صحیح و سالم به مقصد میرسونم.»
الکساندر به خاطر موشخرما و هر کس دیگری که ممکن بود حرفهایمان را بشنود به نقشش ادامه داد. سعی میکرد با لهجهٔ ایتالیایی حرف بزند گرچه لهجهاش بیشتر شبیه ایرلندیها بود. «مأموریتم حفظ امنیت همهٔ دانشآموزهای آکادمیه.»
آهسته گفتم: «ولی تو دیگه مسئول محافظت از من نیستی! این کار رو سپردن به موشخرما. وظیفهٔ تو اینه که بفهمی اسپایدر چه خیالی داره و نقشههاشون رو خنثی کنی.»
الکساندر گفت: «نمیدونم دربارهٔ چی حرف میزنی. من فقط اینجام که اتوبوس رو برونم.» بعد آهسته زمزمه کرد: «یه تصمیم اجرایی گرفتم. موشخرما در زندهموندن استاده؛ ولی جاسوس خیلی خوبی نیست. اگه اسپایدر بیاد سراغت، به آدمی با مهارتهای من احتیاج پیدا میکنی تا ازت محافظت کنه.»
گفتم: «قرار بود قبل از اینکه بیان سراغم، تو جلوشون رو بگیری.»
الکساندر گفت: «بن، آروم باش. جات امنه. اسپایدر نمیتونه دردسر درست کنه.»
AMIr AAa i
نالهکنان نشستم و مورِی را دیدم که سوار ماشین فرار میشد؛ ولی قبل از اینکه در را ببندد، ناخودآگاه نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره لبخند زد و دست تکان داد. بلند گفت: «باهات تماس میگیریم بن!» و بعد ماشین راه افتاد و در ابری از دود ناپدید شد.
AMIr AAa i
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون میده.»
کاربر ۳۸۷۰۶۰۱
برندی به آنها گفت: «لطفاً تفنگاتون رو توی این ساختمون شلیک نکنین! دیوارها رو تازه رنگ کردیم!»
الکساندر نفسنفسزنان گفت: «چرا الان بهمون حمله کردهن؟ تعویض گروگانها که فرداست!»
اریکا به او گفت: «عنصر غافلگیری. اگه بتونن امروز بن رو دستگیر کنن، چه دلیلی داره تا فردا منتظر بمونن؟»
:)
الکساندر نالهکنان گفت: «یعنی من هم باهات نیام؟»
سایرس گفت: «نه. الان وقت گندزدن نیست.»
ن. عادل
«خب، هر کسی نمیتونه؛ ولی من هرکس نیستم. کار خوبی کردی آوردیش پیش من.»
aida
بقا مثل بازی شطرنجه. نمیتونین فقط به قدم بعدیتون فکر کنین، باید به چند قدم بعدیتون فکر کنین، باید همهٔ سناریوها رو در نظر بگیرین
☆...○●arty🎓☆
لکساندر با غرور به او لبخند زد. «میبینی؟ پدر پیرت اونقدرها که فکر میکنی احمق نیست.»
اریکا گفت: «حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون میده.»
☆...○●arty🎓☆
شجاعانه مردن بهتر از هفتاد سال زندگیکردن با عذاب وجدان بود.
Luna
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰۵۰%
تومان