بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد دوم
۴٫۹
(۹۱)
هر کسی نمیتونه؛ ولی من هرکس نیستم.
N.F
اگه ترس نشون بدی، به خودشون مطمئن میشن؛ ولی اگه با اطمینان رفتار کنی، میترسن.
N.F
چشمهایش با دیدن سند گشاد شد. گفت: «یه قرارداده. مورِی به بن پیشنهاد کار داده.»
گفتم: «نه.» دیگر نمیتوانستم قضیه را مخفی نگه دارم. «مورِی نه. سازمان خبیثی که اون براش کار میکنه.»
بعد کاغذی را که از روی قرارداد کنده بودم، نشانشان دادم. یادداشتی از طرف مورِی بود.
«سلام، بن!
ببخشید که اون دفعه فرصت نشد با هم حرف بزنیم. امیدوار بودم بتونم بهت هشدار بدم. میدونم این بحثهای حقوقیاش سرت رو درد میاره، واسه همین خلاصهش رو اینجا برات میگم:
اسپایدر داره روی یه پروژهٔ بزرگ کار میکنه که به خدمات آدمی با مهارتهای خاص تو احتیاج داره. میتونیم از کمکت استفاده کنیم و حاضریم پول خوبی بابتش بدیم.
حواست باشه، درسته که دوست داریم با ما کار کنی؛ ولی اصلاً دوست نداریم علیه ما کار کنی. پس مسئلهٔ اصلی اینه: یا به ما ملحق میشی، یا میکشیمت. این یه تهدید توخالی نیست. خودت هم احتمالاً تا الان فهمیدی، ما خیلی راحت میتونیم وارد اردوگاه جاسوسی بشیم.
اگه پایهای، قرارداد رو امضا کن و بذارش توی تنهٔ توخالی درخت بغل دروازهٔ ورودی تا از اونجا بیاریمت بیرون. اگه نیستی، خب... از ملاقاتت خوشبخت شدیم.
۲۴ ساعت وقت داری تصمیم بگیری.»
AMIr AAa i
«زندگیم رو به تو مدیونم، ریپلی.»
گفتم: «نه. به پدرت مدیونی.»
«اگه تو نبودی، اون هیچوقت پیدامون نمیکرد و هیچوقت نمیفهمید چطوری باید جلوی اون موشکها رو بگیره.» اریکا به سمت من برگشت. «راستش فکر نکنم من هم میتونستم جلوشون رو بگیرم. چطوری این کار رو کردی؟»
به این فکر کردم که دوباره از روش الکساندر هِیل استفاده کنم، داستانی سر هم کنم که باعث شود در اوج خطر شجاع و باهوش و باحال به نظر برسم. به جای آن از روش بنجامین ریپلی استفاده کردم و حقیقت را گفتم. «فقط سیستم رو از برق کشیدم.»
اریکا لحظهای به من خیره شد و بعد خندید. تا به حال ندیده بودم این کار را بکند. به نحو عجیبی بچگانه بود؛ خندهای شیرین که دختری را که زیر ظاهر سرسختش پنهان بود، نشان میداد. گفت: «ریپلی، تو بینظیری!»
در آن لحظه برایم مهم نبود که رئیسجمهوری یا هر کس دیگری از نقش من در خنثیکردن نقشههای اسپایدر خبردار میشد یا نه. برایم مهم نبود که الکساندر دوباره اعتبار این کار را به اسم خودش میزد. اریکا هِیل میدانست من چهکار کردهام و فقط همین برایم اهمیت داشت. خندهٔ او بزرگترین پاداشی بود که میتوانستم بخواهم.
اریکا گفت: «راستی، تولدت مبارک.»
AMIr AAa i
در محوطهٔ زیر پایمان، سه نگهبان اسپایدر هنوز سرپا بودند.
و بعد نبودند.
احمد اسدی
به حاشیهٔ میدان نبرد رسیدم، با عجله از جاده رد شدم و از روی نردههای سفید پریدم.
زویی زودتر از همه به من رسید. فریاد زد: «آزاد شدیم! ممنون! ممنون!»
به او و بقیه گفتم: «اریکا هنوز اون توئه. گرفتنش!»
شادی بچهها در عرض یک ثانیه جایش را به نگرانی داد. همه بهسمت خانه برگشتند. صدای موتور ماشین آمد. مینیونی که پشت خانه پنهان کرده بودند، با سروصدا در جادهٔ منتهی به خانه راه افتاد. دنبالش دویدم؛ ولی شانسی نداشتم. ون داخل جادهٔ اصلی پیچید و به سرعت دور شد. چیزی آنجا نبود که بتوانم با آن دنبالشان بروم. فقط یک خودروی دیگر آن نزدیکی بود و آن هم مینیونی بود که منفجر کرده بودم.
چند مأمور اسپایدر سوار ون بودند که دور میشد؛ ولی حتی یک نفرشان به ما نگاه نکرد. من و گروگانها پشیزی برایشان اهمیت نداشتیم. چیزی که میخواستند به دست آورده بودند.
یک نگاه سرسری برای تأیید این فرضیه کافی بود. اریکا و سایرس هِیل هر دو اسیر شده بودند.
AMIr AAa i
تا وقتی به اتاقم برگشتم، به این نتیجه رسیده بودم که تابستان در اردوگاه جاسوسی خوش میگذرد.
و بعد نامهٔ دوم را پیدا کردم.
دقیقاً همان جای نامهٔ اول بود؛ روی تل چمدانهایم. این در حالی است که قبل از اینکه به دیدن مدیر بروم، درِ اتاقم را قفل کرده بودم.
«سلام، بن!
فقط میخواستیم بدونی که به زودی میایم سراغت.
رفقات در اسپایدر
=o
اریکا اعتراف کرد: «نمیدونم. حقیقت اینه که ما در واقع چیزی دربارهٔ اسپایدر نمیدونیم؛ اینکه سازمانشون چقدر بزرگه؛ چقدر پول دارن؛ چند نفر رو میتونن واسهٔ همچین عملیاتی بفرستن؛ از افراد خودشون استفاده میکنن یا با افراد بیرون سازمان قرارداد میبندن؛ واسه کی کار میکنن؛ رئیسشون کیه؛ سازمانشون چند وقته تشکیل شده؛ همهش علامت سؤاله.»
AFJEH
«دستها بالا. بعدش بلند شو و از میز فاصله بگیر.»
مورِی دستهایش را بالا برد؛ ولی بقیهٔ کارهایی را که گفته بودم نکرد. اعتمادبهنفس قبلیاش خیلی سریع بازگشت. به من خندید و گفت: «خدای من. ما رو پیدا کردی. میدونستم کارت درسته.»
«موشک رو خاموش کن، مورِی.»
«خیلی دوست دارم این کار رو بکنم، بن؛ ولی نمیتونم.»
«به من دروغ نگو. اگه مجبور شم، بهت شلیک میکنم.»
«خب، اونوقت میمیرم و دیگه اصلاً به دردت نمیخورم.»
«منظورم این نبود که به سرت شلیک میکنم. منظورم بازوت بود. یا پات. یه جایی که درد بگیره.»
لبهای خندان موری کمی لرزید. «این کار رو نمیکنی.»
«در مورد خیلیها شاید؛ ولی در مورد تو استثنا قائل میشم.»
تفنگ مورِی را از روی میز برداشتم و مال خودم را همچنان به سمتش نگه داشتم. مورِی گفت: «ببین، دارم صادقانه میگم. نمیتونم خاموشش کنم. دو دلیل داره: اول اینکه نمیدونم چطور کار میکنه. من تنظیمش نکردم. من رو گذاشتهن اینجا مغازه رو بپام.»
پرسیدم: «و دوم؟»
«رئیسم پشت سرته و تفنگش رو به سمت سرت نشونه رفته.»
AMIr AAa i
الکساندر خمیازه کشید. سعی کرد دهانش را با دستش بپوشاند و تازه آن موقع متوجه شد بازویش به بدنش چسبیده. خواب ناگهان از سرش پرید، گرچه در مقایسه با وقتی خوابآلوده بود، گیجتر به نظر میرسید. «این... چی شده؟ چرا دست و پام بستهست؟ بنجامین! نکنه تو جاسوس دوجانبهٔ اسپایدری؟»
گفتم: «نه.»
الکساندر با تمسخر گفت: «این دقیقاً چیزیه که انتظار دارم جاسوس اسپایدر بگه.»
سراسیمه سعی کرد خودش را از شر چسب برزنتی رها کند. چسب محکم چسبیده بود. «فوراً آزادم کن! وگرنه کاری میکنم همهٔ نیروهای مسلح آمریکا خراب شن سر این مسافرخونه!»
«الکساندر این حقیقت نداره و من جاسوس دوجانبه نیستم. طرف توام.»
«پس چرا من رو به صندلی بستی؟»
«فکر دختر خودت بود. گفت اینجوری کمتر دردسر درست میکنی.»
الکساندر دست از تقلا برداشت. مقاومتش در یک چشم بههم زدن تمام شد. خشم چشمهایش به سرعت جایش را به غصه و خجالت داد.
AMIr AAa i
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان