بریدههایی از کتاب رنج مقدس ۱
۴٫۵
(۱۲۷)
دنیا آدمهای کوچک رو تو خودش غرق میکنه؛
رهگذر
ظرفیت تو فراتر از اینهاست. باید برای کمک به دیگران زندگی کنی. خیلی حیفم میآد وقتی میبینم درون خودت موندی و بلند نمیشی. وقتی جوانها را میبینم که غرق میشن، در حالیکه باید غریق نجات باشند، دلم میگیره.
رهگذر
«علمی که آنور آب، پُز آن را میدهد، ریشهاش را از ما گرفتهاند. مسعود جان! تو وضعیت کشور خودمان را میدانی. پدرش را دارند درمیآورند. فصل رنگ نیست. دنگوفنگ زندگی نباید از مقابلهٔ جنگی غافلت کند. چرا تو شیخ بهایی نشوی. آن سعید هم خوارزمی؟»
رهگذر
«با علم امروز آنورآبیها نه! اما با علم شیخ بهایی میشد. حمامش را انگلیسیها آمدند که از معماریاش سر در بیاورند، خراب کردند، نه یاد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببین با خشت و گل است. چه تکانی میخورد و در این چندصد سال خراب نشده است.»
رهگذر
در سکوتی که پدر با صحبتهایش میشکند، نه علی را مذمت میکند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرفهایی میزند که راه و چاه را نشان میدهد؛ راه درستِ به هدف رساننده.
رهگذر
ما نمیتونیم فرمان زندگی کسی رو دست بگیریم. فقط میتونیم تابلوی راهنمای مسیرش باشیم.
رهگذر
«دیوانه کسی است که در فضای مهآلود زندگی میکند و از آن نمیترسد. نمیخواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند. دیوانه کسی است که در فضای مهآلود دستش را در دست کسی میگذارد که مثل خودش است. تکیه بر کسی میکند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است. دیوانه انسانهایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را میروند. بیچارهها.»
رهگذر
دنبال کسی میگردم که وقتی دستم را از دستش درمیآورم و دوباره پیدایم میکند بر من نتازد.
علی سکوت میکند. ادامه میدهم:
- آنقدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردنهای مدامم باز هم به من لبخند محبت بزند.
رهگذر
من محتاج کسی هستم که مرا بیشتر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد.
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همهٔ عقدههای وجودم باز شود.
من دستان کسی را طلب میکنم که وقتی دستم را میگیرد،
بدانم که میتوانم با نور وجود او سالهای سال راحت حرکت کنم.
نه به درهای بیفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد.
وجودش بر تمام زندگیام سایه بیندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادیها ببرد.
وجودی ماورایی میخواهم.
رهگذر
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچهٔ لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند. قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند. گاهی تنها در آغوش میگیردم. گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسهٔ دستهایم و بر لبهایم میماند و اجابت نمیشود. بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
رهگذر
وقتی خوشیهایت نقص پیدا میکند یا شاید به تهِ تهِ شادی که میرسی تازه میفهمی غمگینی. از اینکه به انتها رسیدهای لذت نمیبری. دلت یک بینهایت میخواهد که تمام کمیها و زیادیها، سختیها و رنجها، راحتیها و خوشیها در کنارش کوچک باشد...
رهگذر
روحم نیازمند شفاست. باید تلخیهایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود.
رهگذر
ضعفت همهٔ آیندهات رو بر باد میده، فکرت رو خراب میکنه، جهت حرکتت رو عوض میکنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمیگم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطرهها و اثراتش را مدیریت کن
رهگذر
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغنکاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد.
رهگذر
الآن توی قرن بیستویک، آدمها با چشمشون و جسمشون زندگی میکنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم، کفش میپوشن پاشنهش اینهوا...
رهگذر
لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
رهگذر
حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است.
رهگذر
من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود...
رهگذر
فاصلهٔ درخواستهای نَفس با استدلالهای عقلم که در ذهنم میرود و میآید، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمیتوانم تشخیص بدهم
کاربر ۲۳۱۵۸۸۶
_ پس چرا گریه میکنی؟
- آخه اونایی که جنازهٔ باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اونطرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو اینطور خراب و خونین کنن؟
سکوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هقهقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همهٔ مسلمانهایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آنجا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جملهٔ افسر اسرائیلیآمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هر جایی که بتوانیم چکمههایمان را در آنجا بگذاریم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خودخواه فراموشکار باشم.
کاربر ۴۶۶۶۱۰۲
حجم
۲۷۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۷۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۷۹,۲۰۰
۳۹,۶۰۰۵۰%
تومان