حق، اون کودکیه که زیر آوار میمونه، چون جامعهٔ جهانی سرزمینش رو میخواد. فرقی هم نمیکنه، سرخپوست آمریکایی باشه که زندهزنده سوزوندنش، یا اون بچهٔ کشور همسایه که گریه میکنه و میگه من نمیخوام بمیرم. حق گرسنهٔ سومالیایی که بچهش داره جلوش جون میده و آمریکا گندم اضافهش رو توی دریا میریزه. این هم حقه، هم واقعیت. من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
گمنام
اینهمه ایمان به راهش عصبیام میکند
گمنام
شکلات تلخی را باز میکند و میدهد دستم.
- بخور... مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش!
گمنام
الآن توی قرن بیستویک، آدمها با چشمشون و جسمشون زندگی میکنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم، کفش میپوشن پاشنهش اینهوا...
گمنام
بشقاب میوه را مقابل پدر میگذارم. دست و رویش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پیر شده. دارد تمام میشود.
...