بریدههایی از کتاب شمس خاموش
۴٫۲
(۱۹)
چه اتفاق عظیمیخواهد بود، اگر اقیانوس گرفتار قطره شود...
مهسا
زیر نور ماه درست مثل یک سایه میخزم و در آغوش ناشناختههای پر رمز و رازِ شب بیاختیار این جمله به زبانم آمد: در دنیا مانند مسافری غریب باش
مهسا
عشق، قبولِ تنهایی است.
پ. و.
-رفیق تبریزیام، چرا آنهایی که پدرمان آدم را درک نکردند دنیا را تبدیل به حمام خون کردند؟
-چون به خورشید امید، با چشمهای بسته نگاه کردند و به همین دلیل به این حال افتادند.
-چه کسی چشم انسانها را بست؟!
-دشمنان امید.
-چطور؟! متوجه نشدم؟
-بگو ای بندگانی که سراسیمه و افراطی به دنبال نفس خود میدوید، از رحمت خداوند ناامید نشوید بدون شک خداوند همهٔ گناهان را میبخشد. (آیهٔ ۵۳-زمر)
پ. و.
مگر میشود بدون دیدن و درک جهنم، بهشت را شناخت؟
انسان ذاتاً عجول است و این انسان عجول از هر مسیر و سمتی به طرف جهنم میرود. تند و سریع! و سرعت، خود یک راز است. سرعت گردش خون و سرعت آتش بهاندازهٔ سرعت نور نیست. فقط قلبی که سرشار از نور است میتواند تشخیص دهد چه کسی فرشته یا شیطان است.
Naarvanam
دنیا پُر از آدمهای خام و سطحی است. آنها آدمهایی نیستند که کشش درک و هضم چنین حرفهای معنوی و الهی را داشته باشند حتّی نمیتوانند وارد چنین بحثهایی شوند چه برسد به این که پُخته هم بشوند!!
آنها فقط ظاهر مسئله را میدیدند امّا به هر قیمتی شده میخواستند مولانا را صاحب بشوند. به خیال خودشان، اگر شمس دور شود آن وقت همه چیز مثل سابق خواهد شد. همه چیز روبراه میشود و مولانا باز هم با آنها خواهد بود. درحالیکه اصلاً اینطور نبود. من و مولانا مثل جان و روح کاملکنندهٔ هم بودیم کجا دیدهای جان بدون روح دوام بیاورد؟ چه بر سر جان میآید وقتیکه از بدن جدا شود؟! حکایت من و مولانا هم درست به همین شکل بود. این اتصال من و مولانا نه برای آنها قابل درک بود و نه گوش شنوایی وجود داشت که نکتهها را بشنود و بفهمد.
پ. و.
شمس خاموش را که میگشایی، جانب نفس هوس بار را رها میکنی و به نیستی خاکی ظاهر و به هستی جاوید باطن میرسی و خود را میتابی و میتابانی و درون خود را خانه تکانی میکنی. همچون «جلالالدین مولانا» که خود را تابید و تاباند و خانه تکانی کرد
پ. و.
شمس، ناگهان با چراغی در دست میآید. آن هم زمانی که مولانای چهل ساله اصلاً انتظارش را نداشت. چه بسا امیدی هم به تحول نداشت. اما «چهل» سن خوش یُمن و مقدسی است. چهل سالگی، همیشه زمان رسالت بوده است. البته آخرین شانس و فرصت!
پ. و.
زمانی که قادر به شنیدن صدای شمس شد از عظمت شمس، مدهوش و مبهوت شده بود. به دنبال این اتفاق بزرگ، کلمهها یکی بعد از دیگری ظاهر شد و او را برای جمعآوری عشق، به کوچههای قونیه کشاند. سینان یامور، بعد از آنکه زندگی شمس را نوشت، این جمله را گفته بود:
«اگر نهرها خشک میشد، دریایی وجود نداشت، اگر عشق، اعتباری نداشت، خداوندی که تو را حتی از خودت بهتر میشناسد، آدم و حوا را خلق نمیکرد».
پ. و.
با هر خطی که داستان زندگی شمس را میخواندم، گوشهای از قلبم را به او هدیه میکردم تا آنجا که زمانی که کتاب را بستم، مبهوت و مفتون بودم... .
پ. و.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۱۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۱۳ صفحه