بریدههایی از کتاب گزینهی اشعار فاضل نظری
۴٫۲
(۸۲)
راز این داغ نه در سجدهٔ طولانی ماست
بوسهٔ اوست که چون مهر به پیشانی ماست
کاربر ۳۱۹۵۷۷۱
نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را
ملائک با نگاه یأس بر ما سجده میکردند
ملائک راست میگفتند، اما ساختی ما را
که باور میکند با اینکه از آغاز میدیدی
که منکر میشویم آخر خودت را ساختی ما را
به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم
تو خود بازیچهٔ «اهل تماشا» ساختی ما را!
به جای شکر، گاهی صخرهها در گریه میگویند
چرا سیلیخور امواج دریا ساختی ما را؟
دل آزردگانت را به کام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!
کاربر ۳۱۹۵۷۷۱
پیشانیام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم میگفت:
از شانهام هر روز میچیدهست شببویی
نام تو را میکند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه میافتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجهٔ شیریست
بیچارهتر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با ناامیدی چشم میپوشم
اکنون ز من با بیوفایی دست میشویی
آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایهٔ رنج تو هستم، راست میگو
Rasool Ashrafi
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسمالله! در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است
ز من اقرار با اجبار میگیرند؛ باورکن
شکایتهای من ای عشق از این دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل دین حبّ است و حبّ در اصل دین، بیشک
بهجز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است
j
ای رسولِ عقل! ما را بگذران از نیلِ شک
گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست
غریو دیو توفان
روشن نمیشود به چراغی جهان؛ ولی
یادآور حقیقت پیدای نور باش
غریو دیو توفان
ما هر دو یکدلیم، ولی این وفاق نیست
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست
ما خستهایم و تشنه، ولی دست و پا زدن
راه نجات یافتن از باتلاق نیست
آیینهایم و غیر حقیقت نگفتهایم
در ما بهقدر یک سر سوزن نفاق نیست
هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن
جایی که عشق نیست؛ «جدایی»، «فراق» نیست
هر روز بیشتر به تو دلبسته میشویم
عشق از شناخت میگذرد اتفاق نیست
دنیا هزار پنجره بر ما گشود و بست
اما دریغ، آینهای در اتاق نیست
abbas5549
آن قلهٔ قافی که میگویند، عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
abbas5549
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
abbas5549
با دلت حسرت هم صحبتیام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
چیزی از عمر نماندهست، ولی میخواهم
خانهای را که فروریخته بر پا دارم
abbas5549
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست
هرکس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینهها زودباوریست
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نابرابریست
دشنام یا دعای تو در حق من یکیست
ای آفتاب، هرچه کنی ذرّهپروریست!
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
abbas5549
سکهٔ این مهر از خورشید هم زرینتر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر است
رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
میروی اما بدان دریا ز من پایینتر است
ما چنان آیینهها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگینتر است
گر جوابم را نمیگویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرینتر است
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است
abbas5549
از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی همصحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخرهام، هرقدر بیمهری کنی میایستم
تا نگویی اشکهای شمع از کمطاقتیست
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر میشود
بیسبب خود را شکستم تا ببینم چیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن میزیستم
abbas5549
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
nardoon
حکایت تو که دنیا تو را نیازردهست
دلی گرفته در آیینههای افسردهست
حکایت منِ در مشت روزگار دچار
پرندهایست که پیش از رها شدن مردهست
یکی پرنده یکی دل! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خوردهست
به باغ رفتم و دیدم که آن شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمردهست
خلاصهٔ همه رنجهای ما این است
پرندهای که دل آورده بود دل بردهست
abbas5549
سیب سرخ
با هر بهانه و هوسی عاشقت شدهست
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شدهست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمیشود
گیرم که برکهای، نفسی عاشقت شدهست
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدهست
پر میکشی و وای به حال پرندهای
کز پشت میلهٔ قفسی عاشقت شدهست
آیینهای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شدهست
abbas5549
نگرانی
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرهٔ آبم که در اندیشهٔ دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
abbas5549
آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایهٔ رنج تو هستم، راست میگویی
abbas5549
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
سپیده دم اندیشه
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوهٔ ممنوع، ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همهجا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس! هیچکس اینجا به تو مانند نشد
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند، نشد!
سپیده دم اندیشه
حجم
۱۰۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۱۰۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
۷۲,۰۰۰۲۰%
تومان