حکایت منِ در مشت روزگار دچار
پرندهایست که پیش از رها شدن مردهست
هدی✌
غنچهای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپرگردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواستهام؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!
هدی✌
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم!
سفرهات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!
هدی✌
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
هدی✌
روزی همین مردم که سنگم میزنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تُنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند؟!
هدی✌
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق «بازرگان»
مرگ مرا چون «قصهها» نیرنگ میخوانند
هدی✌
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند
هدی✌
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
هدی✌
این قدر میندیش به دریا شدن ای رود
هرجا بروی باز گرفتار زمینی
هدی✌
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
هدی✌
خبرترینْ خبرِ روزگار، بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
هدی✌
رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزردهام، چگونه نگریم؟
هدی✌
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنهکار کرده است
هدی✌
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
هدی✌
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
هدی✌
چیزی از عمر نماندهست، ولی میخواهم
خانهای را که فروریخته بر پا دارم
هدی✌
دل پر از شوق رهاییست، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
هدی✌
چند روز از عمر گلهای بهاری مانده است
ارزش جان کندن گلها در این یکچند چیست؟
هدی✌
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
هدی✌
به فکر هیچکسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
هدی✌