گفت باید بروم سوریه. گفت خانم، ببین، وقتی مرگ من برسد، اگر توی خانه هم کنار شما باشم، مرگ سراغم میآید. فکر کردهای آن وقت برایت سخت نیست؟ فرقی نمیکند خانه باشم یا خط مقدم. مرگ باید قشنگ اتفاق بیفتد.
گفت میدانم عاقبتبهخیری من برایت مهم است. پس فکر نکن رفتن به سوریه من را به مرگ نزدیک میکند. هر موقع وقتش برسد، اتفاق میافتد. پس هرچه قشنگتر باشد، بهتر است.
fazeleh
بیمقدمه زد به صحرای کربلا. از شهادتهای اهلبیت گفت و از اسارت حضرت زینب (س) که اگر قرار بود کسی زجر نکشد و کسی داغ نبیند، ائمه از ما بالاتر بودند. پیش خدا محبوبتر بودند. اگر قرار بود کسی ظلمی نبیند و داغی نبیند، امامحسین (ع) برای آسایش و راحتی از ما شایستهتر بودند. لابهلای حرفهایش چایش را هم خورد. من هنوز ساکت داشتم کارم را میکردم. دوباره بعد از چایش دربارهٔ حضرت زینب (س) حرف زد. اینکه در یک روز، هفده داغ دیدند.
fazeleh