بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
عاشق، تَرکِ لبخند نمیکند، عسل!
Shamini
عشق باعث میشود که دلم نخواهد برای تو هیچ مسألهیی جُز زندگی مشترکمان وجود داشتهباشد. به همین دلیل، وقتی میبینم که آدمها، در دنیای تو، در حالِ عبورند، و به خصوص برخی مردان، احساس خاصّی پیدا میکنم که البتّه بَد آمدن نیست. این احساس هم خودش بخشی از عشق است؛ امّا بخش بسیار تلخ و آزارندهٔ عشق.
عشق، ضدِّ منطق است، و این بخش، ضدِّمنطقیترین بخشِ عشق است.
م.ظ.دهدزی
طبیعت، یک عاشقِ کاملِ واقعیست؛ چراکه هرگز خود را تکرار نمیکند. دو پاییزِ همرنگ، دو بهارِ همسان، دو تابستانِ همگون، دو زمستانِ مثلِ هم، هرگز، در تمامِ طولِ حیاتِ انسان پیشنیامدهاست.
__ این برگ را نگاهکُن! از این برگ، عکسبینداز! جایش را مُعیّن کُن، و رنگش را، و حالتی را که به خود گرفته. آیا سالِ بعد، این برگ همینگونه خواهدبود؟
عشق، دستکم باید مثلِ برگِ درختی جنگلی باشد...
مثل همیشه، و همیشه هم تازه و پُرشور.
م.ظ.دهدزی
یکبار، یکبار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یکبار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوقِ تصرّف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را... یکبار، یکبار، و فقط یکبار. در عشق، حرفهییشدن ممکن نیست __ مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تَنپرستِ بیاندیشه تبدیل شدهباشیم. تو... تمامِ این حرفها را تو گفتهیی...
العبد
برای ساختنِ یک جهانِ جَعلی، که در آن هیچچیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدمها، سرسختانه تلاشکردهاند؛ و ایشان، به احترامِ همین تلاشِ جانفرسای غولآسای کمرشکن، دَمی به صداقتْ بازنخواهندگشت؛ دَمی.
عاطفه
گیلهمرد گفت: محبوبِ خُل، محبوبِ خطرناکیست. اعتبار ندارد.
م.ظ.دهدزی
__ خودش وابسته به کدام مکتب بود؟
__ زندگی، و همین صد کتاب.
__ تضادها و تناقُضها را چطور حل کردهبود؟
__ تضادّ و تناقضی حس نمیکرد. بسیار آسوده و بیدغدغه بود. خوب گریه میکرد، خوب میخندید.
minoo
__ آنجا را نگاهکُن! آن زن و مرد پیر را که جلوی خانهشان نشستهاند ببین __ تکیهداده به هم. عُصارهٔ عشقاند انگار. لااقل شصتسال در کنار هم بودهاند.
__ بیمُرافعه؟
__ چرا بیمرافعه؟ آن مردِ کویری یادت هست؟ «دو کوزهٔ بیجان را هم اگر یک عمر کنار هم بگذاری، گاهی سرهایشان به هم میخورد و درد میگیرد. مهم این است که هیچ سری نشکند و لبپَر نشود».
م.ظ.دهدزی
داشتهباشد. یکبار، یکبار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یکبار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوقِ تصرّف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را... یکبار، یکبار، و فقط یکبار. در عشق، حرفهییشدن ممکن نیست __ مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تَنپرستِ بیاندیشه تبدیل شدهباشیم
افسان
حافظه، برای عتیقهکردنِ عشق نیست، برای زنده نگهداشتنِ عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفتهباشی. و پرندهٔ قابگرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است.
عشق، در قابِ یادها، پرندهییست در قفس. مِنّتِ آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیت و رفاه را به رُخِ او نکش.
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
افسان
هیچوقت همهچیز درست نمیشود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. هیچ قلّهیی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غمانگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بیآنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.
افسان
هیچچیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمیکند.
افسان
ما، همانگونه که به داشتنِ امید محکومیم، به تصرّفِ خوشبختی نیز.
برای ما، راهی جُز حفظ اعتقاد به خوشبختی و تلاشِ خیرهسرانه به قصد رسیدن به این منزلِ امن باقینماندهاست.
افسان
گروهی زود میمیرند، گروهی دیر، و گروهی هرگز نمیمیرند.
ما تنها عزادارانِ تاریخ نیستیم.
افسان
«خداوندا! کینهام را به دشمنانِ میهنم عمیقتر کُن
و زخمِ روحم را چرکینتر.
خداوندا!
خوفِ از ظالم را در من بمیران
و تَوانِ آن عطایم کُن که تختِ سینهٔ ناکسان بکوبم
بیترسِ از عواقبِ خوفانگیزش...
خداوندا! کینهام کینهام کینهام...»
افسان
چیزی هست __ یقیناً هست __ به نام وجدان که میتوانی به آسانی با یک گلوله خلاصش کنی و برای همیشه از شرِّ حضورِ تُرُشرویانهاش راحت شوی؛ امّا در این حال، دیگر هیچگاه عِطرِ شادیِ خالص را نیز استشمام نخواهیکرد، و صافیِ کمرنگ امّا عمیقِ آرامش __ خوابِ بیدغدغهیی در یک بعدازظهرِ بهاری __ بر زندگیات جای نخواهدگرفت و حتّی روی یک قابِ کوچکِ آن...
م.ظ.دهدزی
با یکی از فروشندگان، بهتوافقمیرسیم تحصیلکرده و آقا و خوشپوش است. قهوهٔ فرانسه مینوشد؛ مختصر تعارفی هم میکند __ که رَد میکنیم. تشنهٔ پریدن است. گذرنامه و بلیت و اجازهٔ خروج و رَوادیدش __ به قولِ خودش __ همه حاضر است. چمدانها را بسته. چیز زیادی با خود نمیبَرَد. تمام داراییاش را به ارز تبدیلکرده و در جریانِ تبدیلکردن است. فقط دشنام میدهد. هر حرکتی که میکند با یک دشنام همراه است. یک روز، به خود دشنام خواهدداد. رکیکترین دشنامهای عالَم را. یک روز، خواهددید که از وطن و مردُمِ وطن میتوان گریخت؛ امّا از چنگِ گندیدگی روحِ خویش، گریختن ممکن نیست. یک روز، در غُربت، به زارزدن خواهدافتاد؛ به ندامتی زارزنان.
م.ظ.دهدزی
سهشنبه، نه مُژدهٔ شروع دارد نه نشاطِ پایان؛ نه سهمی از ابتدا، نه دانگی از انتها. نه راهیست سر بالا، که به امید رسیدن به قُلّهیی بتوان نَفَسزنان و کوفته پیمودش، نه سرازیر است که شادی ترکِ قُلّه را با شوقِ رسیدن به خانه و زمینگذاشتنِ کوله و کندن پوتینهای چسبیده به پا و بازکردنِ دگمههای بادگیر و درازکردنِ آسودهٔ پاها را در خود داشتهباشد. قُلّه هم، امّا، نیست. (یادت باشد که ما، یک هفته را، به میلِ خود، با یکشنبه آغازکردیم؛ امّا همیشه چنین نیست.) پس به دادِ سهشنبهها باید رسید. آن را چنان لبریز کنیم که به درونِ چهارشنبهها سرریز کند و از آنجا، چکّهچکّه، به درونِ کاسهٔ آبیِ پنجشنبهها بچکد.
م.ظ.دهدزی
همیشه شِبهعشق در کنارِ عشق بودهاست شِبهصداقت در کنار صداقت؛ امّا هرگز از رونقِ بازارِ عشق و صداقت چیزی کاسته نشدهاست. تو عاشقِ صادق باش و بمان، دنیا را به حالِ خود بگذار!
م.ظ.دهدزی
صبحِ زود برخاستن، طعمِ تمامِ روز را عوض میکند.
__ کارها هم چقدر جلو میافتد.
__ میدانی؟ صبح زود، عطرِ غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبحِ زود، تمام میشود و هرگز به مشامِ آنها که تا کمرکشِ ظُهر میخوابند نمیرسد.
م.ظ.دهدزی
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان