بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
به آن شلّاقها که با همان ضربهٔ اوّل خون میانداخت میگفتند: «شلّاقِ سلطنتی». بطری سلطنتی، صندلی سلطنتی، و چیزهای دیگر سلطنتی هم داشتند.
در واقع، آنجا را کردهبودند دربار. چقدر میخندیدند؛ امّا نه از تَهِ قلب. اصلاً قلبی در کار نبود. غالباً عصبی بودند و افسرده، گرچه بسیار هم احمق وَ تا حدّ زیادی عقبافتادهٔ ذهنی. من هرگز شکنجهگری که بیمار روانی نباشد؛ ندیدم.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
این اَشکدانها را نگاهکُن! میگویند، آنوقتها، اگر عاشقی به سفر میرفت، محبوبِ او، گریههای فراق را چکّهچکّه در این اشکدانها میریخت تا به هنگامِ بازآمدنِ دوست، به او بنُماید که تا چه حد از دوریاش در عذاب بودهاست. مادربزرگم میگفت: خیلیها آبنمک را بهجای اشک در این بلورهای خلوص میریختند و پیشِ رویِ مردِ خستهٔ از سفرْ بازگشته میگذاشتند.
__ مهم نیست. همیشه شِبهعشق در کنارِ عشق بودهاست شِبهصداقت در کنار صداقت؛ امّا هرگز از رونقِ بازارِ عشق و صداقت چیزی کاسته نشدهاست. تو عاشقِ صادق باش و بمان، دنیا را به حالِ خود بگذار!
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
میدانی؟ صبح زود، عطرِ غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبحِ زود، تمام میشود و هرگز به مشامِ آنها که تا کمرکشِ ظُهر میخوابند نمیرسد.
کسالت، کسالتْ میآورد، خواب، خواب.
تو میگویی: امّا یک روز در هفته، یا در هر پانزده روز لااقل یک روز، باید حق داشتهباشیم که دیر از خواب برخیزیم؛ حتّی خیلی دیر.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
یادت باشد که هر چیزِ معمولی، عادی نیست. عادی، نفرتانگیز است؛ امّا معمولی میتواند عمیق، پاک، روشن، تفکّرانگیز، محصولِ تفکّر، با ابعادی از بیزمانی و بیپایانی باشد...
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
انسانِ شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرورفتهاست: بهانهجویی، وِرّاجی، شوخیهای مُبتذلِ خجالتآور، ولگردیهای بدون عمق، وقتکُشی، خوابهای طولانیِ پیرکننده... و همیشه در انتظارِ حادثهیی غریب و دگرگونکننده: اگر نه معجزهیی، دستکم کرامتی... و ناگهان حلشدنِ جمیع مشکلات... امّا این نوع برخورد با زندگی، فقط تباهکردنِ زندگیست...
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بعضیها را دیدهام که از «وقتِ کم» شکایت میکنند. آنها میگویند: «حیف که نمیرسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم...». اینها واقعاً بیمارِ خیالبافیهای کاهلانهٔ خود هستند. وقت، علیالاصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما، وقتِ بیمصرفمانده و بوی ناگرفتهٔ بسیاری در کیسههایمان داریم: وقتی که تباه میکنیم، میسوزانیم، به بطالت میگذرانیم. بسیاری از ما میتوانیم پنجبرابر، دَهبرابر، یا بیشْبرابرِ آنچه کار میکنیم، کارکنیم، یادبگیریم، بیافرینیم، تغییربدهیم.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
هنوز هم، امّا، میتوان روبهروی آینه، در خلوتِ خانه، نشست، به خود نگاهکرد، و از خود پرسید: آیا همانقدر خوبی که سالها پیش از این بودی؟ آیا طهارتِ کودکی، صفای نوجوانی، شور جوانی، و آن ایمانِ عظیم را که در دلداشتی، با خود نگهداشتهیی؟
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
اگر پای آرمان یا وطن در میان باشد البتّه فرقی نمیکند که ایستاده بمیریم یا ارّهمان کنند یا با تَبَر بیندازندمان. بههرحال، مرگ، صدهزار بار بهتر از کوتاهآمدن است
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ خیلی گرسنهام. تا خانه را بدویم؟
__ مَردم به ما میخندند.
__ تو همیشه از خندهٔ مردم، کلافهیی. چرا؟ چه بهتر از اینکه __ به هر دلیل، امّا نه ابتذال __ بخندانیمشان؟ تو وقتی میبینی که من افسردهام نباید بگذری، سکوتکنی، یا فقط همدردی کنی. بِناکنندهٔ شادیهای من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطرهییم که میچکیم __ در تَنِ کویر __ و تمام میشویم. حال، به احترامِ این پسر که تمامِ وجودش شوقِ دویدن است، بدویم. باشد؟
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
یک روز، همسرِ پیرِ یک باستانشناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستانشناس است و دائماً با اشیای قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چراکه قدرِ مرا، هر قدر کهنهتر میشوم، بیشتر میداند. حال، مدّتهاست که به من بهعنوان یک ظرفِ بلورِ بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تُنگِ قدیمی بالای رَف. او همیشه میترسد که یک نگاهِ بَد هم آن تُنگِ گرانبها را بشکند، همانطور که یک صدای مختصرْ بلند، قلبِ مرا.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
راستش، خیلی زیادی میدانی. کاش با این سرعتْ چَنتهام را تا تَه خالی نکردهبودم.
__ این کار، فایدهیی نداشت. حرفها در چَنتهات میمانْد، کهنه میشد، کپک میزد، و بوی نا میگرفت. بهجای پساندازکردنِ حرفهای قدیمی، حرفهای نو تدارُک ببین! بیچاره زنانی که مجبورند از شوهرانِ وفادارشان، در تمامِ عمر، همان جملههایی را بشنوند که مردان، معمولاً، در مدرسه یاد میگیرند. عین دَوای تلخِ بدبو: روزی سهبار: صبح، ظُهر، شب. تازه، عصرها هم شاید.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
مشکلِ ما این نیست که برای شیرینکردنِ زندگی، مُعجزه نمیکنیم؛ مشکلِ ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کُهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهّدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را بهیاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
در آغاز هفته، این در کنار هم بودن، قدمبرداشتن، گفتوگوکردن، اثباتِ وابستگیست. اثباتِ نیاز. نباید با تَکْرَوی آغازکنیم. بچّهها را با مهربانی بیدار کُن! اگر دیر برمیخیزند، به خشم نیا! لذّتی دارد از اینسو به آنسو غلتیدن و تَن به بیداریِ اجباری نسپردن. آرام باش!
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
دلگیر نشدن، کارِ آسانی نیست. ظرفیت میخواهد. هر کس که گفت «من ابداً دلگیر نمیشوم» بدانکه از ارتفاعِ دلگیری سخن میگوید.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بهار، همهچیزش با تابستان، با زمستان، و با پاییز فرق دارد. حقّ است که بهار را یک آغازِ پُرشکوه بدانیم، نهتنها به دلیل رویشی خیرهکننده: امروز، بوتهٔ سبزِ روشن؛ فردا غرقِ صورتیِ گُلِ مُحمّدی؛ امروز، یاسِ بستهٔ خاموش؛ فردا سیلابِ نوازندهٔ عطر. نهفقط به دلیل این رویشِ خیرهکننده، بل به علّتِ حسّی از خواستن، طلبیدن، عاشقشدن، بالاپریدن، فریادکشیدن، خندیدن __ برادرت شادمانه میخندد و از تَهِ دلْ فریاد میکشد __ شکوفهکردن، بازشدنِ روح...
بهار، بیش از آنکه حادثهیی در طبیعت باشد، حادثهییست در قلبآدمی.
و پیش از آنکه در طبیعت، محسوس باشد، در حسّی انسانی وقوع مییابد.
این، در بهاران گُل نیست که باز میشود، گرههای روح انسان است.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بیحرمتی، فرزندِ کهنگیست، فرزندِ تکرار. این را باید میدانستند که رسیدن، پلّهٔ اوّلِ منارهییست که بر اوجِ آن، اذانِ عاشقانه میگویند. برنامهیی برای بعد از وصل. برنامهیی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسانِ تن به وصلِ دشوار و خطیرِ روح. برنامهیی برای سدبندی قاهرانه در برابرِ خاطرهشدن. برنامهیی برای اَبَد. برای آنسوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بیزمانی عشق...
عشق، قیامِ پایدارِ انسانهای مُقتدر است در برابرِ ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفیست نه پساندازکردنی.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
ما از زندگی مشترک، مثل یک دستْ لباس استفادهکردیم. ما زندگی را، و عشق را، یک دست لباس دانستیم. زمانی که خریدیمش، نو بود و زیبا و مناسب؛ جذّاب و توجّهبرانگیز؛ خیرهکننده در هر محفل و میهمانی. آهستهآهسته، امّا، کهنه شد، ساییدهشد، رنگورویش رفت، از شکل افتاد، مستعمل و بیمصرف شد. چرا؟ چرا فرصتدادیم که زمان، با عشق، با زندگی، همانگونه رفتار کند که با آن پیراهنِ سُرمهیی تو کرد __ که من آنقدر دوستش داشتم....
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ آگاه باشد، مسلّط باشد، زنده باشد، یاغی باشد، بالنده باشد. عشق، یک عکسِ یادگاری نیست __ گفتهبودی.
__ عشق، یک مِزاحِ ششماه یا یکساله هم نیست. فرار از خانهٔ قدیمی، سفرهٔ قدیمی، واژههای قدیمی، و روابط قدیمی هم نیست...
عشق، محصولِ ترس از تنهاماندن نیست.
عشق، فرزند اضطراب نیست.
عشق، آویختنِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست.
__ برای ما، عشق، هیچیک از اینها نبود؛ امّا زمان، با اقتدارِ خوفناکِ خویش، مصمّم است آنها را که در وادی عشق، زمان را انکار میکنند، لگدمال کند. ما در جنگیدن با زمان، کمی کوتاهآمدیم و چنین شد که توانست بر ما مسلّط شود.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ جَرّوبحثهای حزبی __ اقتصادی را به درون خلوتمان نیاور.
__ چرا؟ چرا نیاورم؟ عشق، یک تَوَهُّم بازیگوشانهٔ تَنگرایانه نیست. عشق باید بتواند بر مشکلات غلبهکند و مشکلات تازه خلقکند.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ خوب است اعتراضکنیم.
__ به چهچیز؟
__ به هر چیز. چه فرق میکند؟ ما گیاهِ اعتراضیم.
__ میشود؛ امّا خطرِ آن است که با بدترینها همصدا شویم.
__ از بیمِ همصدا شدن با بَدترینها که نمیتوانیم بیصدا بمانیم.
__ بهخاطرِ نَفْسِ اعتراض که نمیشود اعتراضکرد.
__ پس این بطالتِ روح را چه کنیم؟ «باطلِ اباطیل. هیچچیز در زیر آسمانِ خدا تازه نیست.»
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان