بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
همه گفتند «یابنَ رسولِالله، ما فرمانبرداریم و پیمانِ تو را نگاه داریم. دل به جانبِ تو داریم و هوای تو در خاطرِ ماست. خدای تو را رحمت فرستد، فرمانِ خویش بفرمای که ما جنگ کنیم با هر که جنگِ تو خواهد و آشتی کنیم با هر کس تو با او صلح کنی و قصاصِ خونِ تو را از آنها که بر تو و ما ستم کردند، بخواهیم.»
علی ابن حسین گفت «هیهات! هیهات! ای بیوفایانِ مکار! میانِ شما و ما شهوات حایل آمد. میخواهید مرا هم همان اعانت که پدرانم کردید؟ هرگز.
~fatemeh♡
اگر از دشمنی بیم داشتی، به اهلِ شام استعانت جوی و چون مقصودِ خویش حاصل کردی، آنها را به بلادِ شام بازگردان ــ چون که اگر در غیرِ بلادِ خویش بمانند، اخلاقِ آنها بگردد.
میـمْ.سَتّـ'ارے
گفت «قسم به خدا ما قادرتریم بر آنها از شما ولیکن، تا هر کس هلاک میشود و گمراه میگردد، از روی برهان و دلیل باشد و هر کس زنده میگردد و هدایت مییابد هم از برهان و دلیل باشد، به قتلِ آنان راضی نمیشوم.»
mim.nadaf
و گفت «هر کس لقای خدا را دوست دارد، خدا نیز لقای او را دوست دارد. بارخدایا، من لقای تو را دوست دارم، پس لقای مرا دوست دار و آن را برای من مبارک گردان.»
m.salehi77
علی ابن حسین گفت «هیهات! هیهات! ای بیوفایانِ مکار! میانِ شما و ما شهوات حایل آمد. میخواهید مرا هم همان اعانت که پدرانم کردید؟ هرگز.
«سوگند به پروردگارِ راقِصات، آن زخم که دیروز از کشتنِ پدرم و اهلبیتِ وی بر دلم رسید، هنوز بِه نشده و التیام نیافته. داغِ پیغمبر فراموش نگشته، داغِ پدرم و فرزندانِ پدر و جدّم موی رخسارِ مرا سپید کرده و تلخی آن میانِ حلقوم و حنجرهٔ من است و اندوهِ آن در سینهٔ من مانده.
«خواهشِ من این است: نه با ما باشید نه بر ما.»
•| ز غبار این بیابان |•
حرّ اندکاندک با حسین نزدیک شد.
•| ز غبار این بیابان |•
همهٔ شما را اذن دادم: بروید! و عقدِ بیعت از شما بگسستم و تعهّد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فروگرفته. آن را شترِ سواری خود انگارید و هر یک، دستِ یک تن از اهلبیتِ مرا بگیرید و در دِهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند
•| ز غبار این بیابان |•
زهیر گفت «از بودنِ من در اینجا راه نبردی که من از آنانم؟ سوگند به خدا، نامه سوی او ننوشتم و رسولی نفرستادم و نویدِ یاری به او ندادم ولی در راه دیدمش، رسولِ خدای را به یاد آوردم و آن مکانت که او را با رسول بود، و دانستم بر سرِ او از دشمن چه آید. پس رای من آن شد که یاری او کنم و در حزبِ او باشم و جانِ خود را فدای او کنم، تا حقِ خدا و رسول را ــ که شما ضایع گذاشتید ــ حفظ کرده باشم.»
•| ز غبار این بیابان |•
ما را امانِ خدا از امانِ ابن سمیه بهتر.
•| ز غبار این بیابان |•
حسین بیامد و بر سرِ علی بایستاد.
روی بر روی او نهاد.
حمید ابن مسلم گفت:
آن روز این سخن از حسین شنیدم که میگفت «خدا بکشد
آن گروهی را که تو را کشتند. چه دلیرند بر خداوندِ رحمان و بر شکستنِ حرمتِ پیغمبر.»
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت «بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد ــ و کسی تا آن زمان صدای گریهٔ او را نشنیده بود.
Azar
حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنیای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن میتراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
•| ز غبار این بیابان |•
پسر گفت «ای پدر، آیا ما بر حق نیستیم؟»
گفت «چرا، سوگند به آن خدا که بازگشتِ بندگان سوی اوست.»
گفت «پس باک نداریم و مُحِقّ باشیم و درگذریم.»
حسین گفت «خدا تو را جزای خیر دهد ــ بهترین جزایی که فرزندی را باشد از پدری.»
•| ز غبار این بیابان |•
رخاستم و بگریستم و وداع کردم با شوهرِ خود و گفتم «خدا یار و یاورِ تو باشد و خیر پیشِ تو آورَد. از تو همین خواهم که مرا روزِ قیامت نزدِ جدِّ حسین یاد کنی.»
•| ز غبار این بیابان |•
چون سحر شد، حسین به راه افتاد و خبر به محمّد رسید: وضو میساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست ــ چنانکه طشت را از اشک پر کرد.
نزدِ او آمد و زمامِ ناقهٔ او بگرفت و گفت «ای برادر! با من وعده دادی در آنچه از تو درخواست کردم، تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
گفت «پس از آنکه تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت «ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند.»
ابن حنفیه گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود میبری؟»
گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند."»
با او وداع کرد و بگذشت.
رها حدادی
در میانِ گفتگوی ما، ناگهان دیدم بیرقهای پیدرپی پیدا شد و سرهایی بر نیزه. سرِ عباس ابن علی در پیشِ آنها بود. نیک در آن نگریستم: گویی میخندید.
محمدحسین
علی با عمّهٔ خود گفت «ای عمّه، خاموش باش تا من سخن گویم.» آنگاه روی به ابن زیاد کرد و گفت «مرا از مرگ میترسانی؟ ندانستی که کشته شدن ما را عادت است و شهید شدن کرامت؟»
محمدحسین
بدنِ حسین را به سمِ اسبانشان کوبیدند ــ چنانکه سینه و پشتش در هم شکست.
محمدحسین
جامههای حسین را غارت کردند.
محمدحسین
حسین هزاروهشتصد ــ و بعضی گفتهاند هزارونهصدوپنجاه ــ مردِ جنگی بکشت، غیر از مجروحان.
محمدحسین
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت «بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد ــ و کسی تا آن زمان صدای گریهٔ او را نشنیده بود.
محمدحسین
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان