بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
حسین را آب در چشم بگردید، گفت «کرب و بَلا. جای اندوه و رنج است.
محمدحسین
و در هیچ منزل فرود نیامد و کوچ نکرد، مگر از یحیی ابن زکریا یاد کرد.
روزی گفت «از پستی دنیا نزدِ خداست که سرِ یحیی را نزدِ زناکاری از زناکارانِ بنیاسرائیل هدیه بردند.»
محمدحسین
«اگر از مستضعفین باشم در طاعتِ خدا، دوستتر دارم از آنکه غالب و قوی باشم در معصیتِ خدا.»
کتابخوار
پس عمرو ابن سعید خندان شعر خواند که:
زنانِ بنیزیاد فریادی زدند،
آنسان که زنانِ ما روزِ جنگِ اَرنَب فریاد زدند.
و گفت «این گریه و شیون در مقابلِ گریه و شیون بر عثمان.»
آنگاه، بر منبر بالا رفت و نامهٔ عبیدالله را بخواند و رجز بگفت و سوی قبرِ پیغمبر اشارت کرد و گفت «یومٌ بِیومِ بَدر. امروز عوضِ روزِ بدر.»
اشک انار
عبیدالله بفرمود سرِ حسین را بیرون برند و با اسیران به کوفه درآورند.
پس آن سر را بر نیزه کردند و سرهای دیگران را هم، و پیشاپیشِ آنها میآوردند تا به شهر درآمدند.
بعضی گفتهاند اوّلسری که در اسلام بر نیزه کردند سرِ حسین ابن علی بود.
اشک انار
بدنِ حسین را به سمِ اسبانشان کوبیدند ــ چنانکه سینه و پشتش در هم شکست.
ابوعمرِ زاهد گفت:
این ده تن آمدند و نزدیک ابن زیاد بایستادند.
ابن زیاد پرسید «کیستند؟»
گفتند «آنها که اسب تاختیم.»
عبیدالله جایزتی اندک مقرّر داشت.
دیدیم هر ده نفر حرامزاده بودند.
اشک انار
سکینه پیکرِ پدرش، حسین، را در آغوش گرفت.
جماعتی از اعرابِ چادرنشین ریختند، او را کشیدند و از پدر جدا کردند.
سکینه گفت:
چون او را در آغوش گرفتم، بیهوش شدم. در آن حال، شنیدم میگفت:
چون آبِ گوارا نوشیدید، یادم کنید
چون از غریب یا شهیدی شنیدید، بر من بگریید
ترسان برخاستم و چشمم از گریه آزرده شده بود و لطمه بر روی میزدم.
اشک انار
عمرِ سعد نزدیک حسین آمد.
زینب به درِ خیمه آمد و فریاد زد عمر ابن سعد را که: «وای تو! ابوعبدالله را میکشند و تو خیره بدو مینگری؟»
عمر هیچ جواب نداد.
زینب فریاد زد «وای بر شما! مسلمانی میانِ شما نیست؟»
هیچ کس جواب نگفت.
دیدم سرشک عمر بر گونه و ریشش میریخت و روی از او بگردانید.
اشک انار
پیوسته از اصحابِ حسین کشته میشد.
و چون یک تن یا دو تن از آنها به شهادت میرسید، پدیدار بود و سپاهِ عمرِ سعد بسیار بودند و هر چه از آنها کشته میشد، به نظر نمیآمد.
درّین
در این وقت، حسین دست بر محاسن کشید و گفت «خدای بر یهود آن وقت خشم گرفت که برای او فرزند ثابت کردند، و بر نصارا آن هنگام که او را یکی از سه خدای خود دانستند، و بر مجوس وقتی که بندگی ماه و خورشید کردند. و خشمِ او سخت گردید بر این قوم که بر کشتنِ پسرِ دخترِ پیغمبرِ خود یکقول شدند. به خدا قسم، آنچه از من میخواهند اجابت نمیکنم تا آغشتهبهخون به لقای پروردگار رسم.»
درّین
هیجدههزار از اهلِ کوفه با مسلم بیعت کردند.
و مسلم نامه سوی حسین نوشت و او را از بیعتِ این هیجدههزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد ــ بیستوهفت روز پیش از کشته شدنش.
Mina
چون سحر شد، حسین به راه افتاد و خبر به محمّد رسید: وضو میساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست ــ چنانکه طشت را از اشک پر کرد.
نزدِ او آمد و زمامِ ناقهٔ او بگرفت و گفت «ای برادر! با من وعده دادی در آنچه از تو درخواست کردم، تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
گفت «پس از آنکه تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت «ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند.»
ابن حنفیه گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود میبری؟»
گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند."»
با او وداع کرد و بگذشت.
ghased ruzan abri
رأسالجالوت مرا دید و گفت «میانِ من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هرگاه یهود مرا بینند تعظیم کنند. شما میانِ فرزندِ پیغمبرتان و پیغمبرتان یک پدر فاصله است، او را کشتید؟»
کاربر ۱۵۱۰۲۵۳
پای بر زمین زد: شکافته شد: دریایی پدید آمد. آن نیز شکافته شد: زمینی پدید گردید و آن شکافته شد: دریایی. و همچنین هفت زمین و هفت دریا شکافته شد و زیرِ همهٔ اینها آتش بود. ولید ابن مغیره و ابوجهل و معاویه و یزید به یک زنجیر بسته بودند و شیاطین با آنها، با هم، بسته بودند و اینان از همهٔ اهلِ دوزخ عذابشان سختتر بود.
آنگاه رسول فرمود «سر بردار!»
سر بلند کردم: درهای آسمان را دیدم گشوده، و بهشت بالای آنها بود. رسول بالا رفت و کسانی که با او بودند هم. و چون در فضا بود، حسین را صدا زد که: «ای پسرک من، به من ملحق شو!» حسین به او ملحق شد. و بالا رفتند تا دیدم ایشان در بهشت درآمدند از بالای آن.
آنگاه، پیغمبر از آنجا سوی من نگریست و دستِ حسین را بگرفت و گفت «ای جابر! این فرزندِ من است با من. امرِ او را گردن نِه و شک مکن تا مؤمن باشی.»
جابرگفت:
چشمِ من کور باد اگر آنچه از رسولِ خدا نقل کردم، ندیده باشم.
زهرا یارمحمد
حسین گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون. اسلام را وداع باید گفت اگر امّت گرفتارِ امیری چون یزید گردند. و من از جدِّ خود، رسولِ خدا، شنیدم میگفت "خلافت بر آلِ ابیسفیان حرام است."»
زهرا یارمحمد
خدایا، تو تکیهگاهِ منی در هر سختی و امیدم در هر گرفتاری. در هر پیشامدی، تو تکیه و توانمی. چه بسیار غمها که دل در آن ناتوان شد و چاره کم آورد و دوست تنها گذاشت و دشمن به سرزنش ایستاد. در همه آن غمها، من روی سوی تو کردهام و شکایت پیشِ تو آوردهام ــ از آنکه به تو مشتاق و از دیگران رویگردانم. تو همیشه گرهها را گشودهای و غصهها را سر آوردهای. صاحبِ همه نعمتها و خوبیهایی و سرانجامِ همه آرزوهایی.»
ar
حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنیای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن میتراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
ar
حسین گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون. اسلام را وداع باید گفت اگر امّت گرفتارِ امیری چون یزید گردند. و من از جدِّ خود، رسولِ خدا، شنیدم میگفت "خلافت بر آلِ ابیسفیان حرام است."» و سخن میانِ آنها دراز کشید تا مروان خشمگین بازگشت.
fr
در آن شب، سیودو تن از لشکرِ عمرِ سعد به اصحابِ حسین پیوستند.
شقایق خیری
گفت «وای بر تو ای پسرِ سعد! آیا نمیترسی از خدایی که بازگشتِ تو به اوست؟ آیا با من جنگ خواهی کرد و من پسرِ آن کسم که میدانی نه این گروهِ بنیامیه؟ با من باش که رضای خدا در این است.»
عمرِ سعد گفت «میترسم خانهٔ من ویران شود.»
حسین گفت «من آن را برای تو بنا میکنم.»
عمرِ سعد گفت «از آن ترسم که ضَیعَتِ من بستانند.»
حسین گفت «من بِه از آن از مالِ خود در حجاز، عوض به تو میدهم.»
گفت «بر عیال خود میترسم.»
حسین چیزی نگفت. بازگشت
شقایق خیری
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان