مامانم همیشه میگفت ایمان و ترس نمیتونن در آن واحد تو ذهن آدم زندگی کنن، درست مثل نور و تاریکی که نمیتونن در آن واحد تو یه اتاق باشن.»
Amaya:) ~
اونها میتونن اون حقیقت رو اونقدر عمیق دفن کنن که دیگه هرگز پیداش نکنی.
za_moon
هرچند مطمئن نبودم معاملهٔ ترس با درد، آنقدرها هم معاملهٔ خوبی باشد.
🕊️📚kerm ketab
«من چطور جرئت میکنم؟ نمیتونی تصورش رو هم بکنی که من حاضرم تا کجا جرئت به خرج بدم.»
🕊️📚kerm ketab
«چرا من باید به خودم زحمت بدم دنبالت بگردم وِی، وقتی تو نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و از من دور بمونی؟ این بهخاطر جذابیت منه؟ یا بهخاطر اینه که کلاً حیوونها به من جذب میشن؟»
pari
مایکل برو بالا،
از دیوار برو بالا.
برس به اون بالا
و لطفاً نیفت از اون بالا.
برو مایکل برووووووو بالا!
خخخخخخ
«فکر میکنی ما هیچوقت زندگی عادی داشته باشیم؟»
«اگه هتچ نقشههاش رو پیش ببره، دیگه به اون معنا زندگیمون عادی نمیشه.»
«منظورت چیه؟»
«اون میخواد دنیا رو عوض کنه.»
تسا گفت: «یه آدم تنهایی نمیتونه دنیا رو عوض کنه.»
گفتم: «البته که میتونه. هر نقشهای فقط با یک نفر شروع میشه.»
A.zainab
«بعضی از مردم برای مبارزه به دنیا نیومدن. بعضیها به دنیا اومدن تا بعد از سختیها، دنیا رو شفا بدن.»
کاربر ۲۹۰۲۶۶۵
«منو فراموش نکن.»
«چطور میتونم تو رو فراموش کنم؟»
کاربر ۲۹۰۲۶۶۵
شیما سفید شد. «این کارو نکن. تو به من احتیاج داری.»
هتچ جواب داد: «من همونقدر به تو احتیاج دارم که به یه سنگ تو کلیهم احتیاج دارم.
پسری که الان هستم!!