بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پاستیل‌های بنفش | صفحه ۲۸ | طاقچه
۴٫۳
(۱۲۳۲)
حالا که خوب بهش فکر می‌کنم، می‌فهمم که آن شب از دیدن کِرِنشا توی حمام، باید حدس می‌زدم که دوباره همه‌چیز، آن دیوانه‌بازی‌ها، اسباب‌کشی و حتی بی‌خانمانی، قرار است تکرار شود.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
در آن دوران که توی خیابان‌ها زندگی می‌کردیم، من و کِرِنشا زیاد نمی‌توانستیم با هم اختلاط کنیم، چون همیشه کسی بود که حرفمان را قطع کند، اما عیبی نداشت. می‌دانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود. بعضی وقت‌ها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
باد ملایمی آمد و چمن‌ها را تکان داد. ستاره‌ها چشمک زدند. صدای چرخ‌هایی را شنیدم که روی سنگ‌ریزه‌ها حرکت می‌کردند. روی آرنج‌هایم بلند شدم. اول دُمش را تشخیص دادم. گربه گفت: «میو!» در جواب، من هم گفتم: «میو.»، چون به نظرم مؤدبانه می‌آمد.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
چهارده هفته توی مینی‌وَن زندگی کردیم. بعضی روزها با ماشین از جایی به جای دیگر می‌رفتیم. بعضی وقت‌ها هم پارک می‌کردیم و یک جا می‌نشستیم. جایی نداشتیم که برویم و می‌دانستیم خانه‌ای در انتظارمان نیست.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
آدم‌ها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
zahra ak
من دوست دارم همه‌چی رو ندونم. زندگی این‌طوری جالب‌تر می‌شه.
zahra ak
آن روز خانم مالون حرف دیگری هم دربارهٔ خفاش‌ها زد. گفت گاهی با خودش فکر می‌کند شاید خفاش‌ها از ما آدم‌ها، آدم‌تر هستند!
zahra ak
کِرِنشا گفته بود زندگی همیشه عادلانه نیست. حرف‌هایش من را یاد حقیقتی انداخت که خانم مالون توی کلاس چهارم به ما یاد داده بود؛ گفت خفاش‌ها معمولاً غذایشان را با هم تقسیم می‌کنند. دربارهٔ خفاش‌های خون‌آشام می‌گفت آن‌هایی که در تاریکی شب حمله می‌کنند، در واقع خونی را که مکیده‌اند، نمی‌خورند، بلکه فقط آن را در دهانشان نگه می‌دارند و جالب‌تر اینکه وقتی به غار برمی‌گردند، همان خونی که توی دهانشان ذخیره کرده‌اند را در دهان خفاش‌هایی که خوش‌شانس نبوده‌اند و نتوانسته‌اند چیزی بخورند، می‌ریزند و به این ترتیب، غذایشان را با آن‌ها تقسیم می‌کنند. اگر به نظر شما این جالب‌ترین حقیقت در طبیعت نیست، پس چه چیزی می‌تواند جالب باشد؟!
zahra ak
دوستای خیالی مثل کتابن. ما رو می‌نویسن، اَزَمون لذت می‌بَرَن، گوشه‌های ورقامون تا می‌خوره، کاغذامون مچاله می‌شه، بعدش هم بسته‌بندی می‌شیم و می‌ذارنمون یه گوشه تا زمانی که دوباره بهمون احتیاج پیدا کنن.
zahra ak
بابا خیلی آرام، تابلو را روی صندلی کناری‌اش گذاشت. بعد در را باز کرد و پیاده شد. هوا مه‌آلود بود. برگ‌ها برق می‌زدند و آب از روی آن‌ها چکه می‌کرد. مامان می‌گوید تا الآن گریهٔ بابا را تنها سه‌بار دیده؛ یک‌بار وقتی که عروسی کردند، دوبار هم موقعی که من و رابین به دنیا آمدیم. دیدم بابا به کاپوت ماشین تکیه کرد و دستش را گذاشت روی چشم‌هایش. صورتش خیس شده بود، اما با خودم گفتم که احتمالاً از باران است.
Comet_2003
اگه بدونی مسائل چطور اتفاق میُفتن، می‌تونی هر موقع که می‌خوای، بذاری اتفاق بیُفتن یا نیُفتن.»
alirezak7920
از نمایشی که ستاره‌ها توی آسمان راه می‌اندازند، خیلی لذت می‌بَرَد. سردشدن چمن‌ها را دوست داشت. از صدای جیرجیرک‌ها هم لذت می‌بُرد.
°•Mobina•°
از نمایشی که ستاره‌ها توی آسمان راه می‌اندازند، خیلی لذت می‌بَرَد. سردشدن چمن‌ها را دوست داشت. از صدای جیرجیرک‌ها هم لذت می‌بُرد.
°•Mobina•°
«یه حقیقت جالب جکسون؛ تو نمی‌تونی امواج صوتی رو ببینی، ولی می‌تونی از موسیقی لذت ببری.»
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
چشم‌هایم را بستم و وسایلمان را تصور کردم که چطور فردا برای فروش، قرار بود توی حیاط پهن بشوند. البته مامان راست می‌گفت. آن‌ها فقط اسباب‌واثاثیه بودند؛ یک مُشت خِرت‌وپِرت و تیروتخته. خیلی‌ها توی دنیا هستند که تخت مدل ماشین مسابقه‌ای یا بازیِ مونوپولی ندارند. حداقل یک سقف بالای سرم بود و بیشترِ وقت‌ها غذایی می‌خوردم. لباس و پتو و خرگوش و البته خانواده داشتم.
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
کنار غذاها یک قفسهٔ لباس خرگوش دیدم. نوشته‌های بامزه‌ای رویشان بود؛ مثلاً: خرگوش خوش‌تیپ، من خیلی تودل‌برواَم و این‌جور چیزها. کنار آن‌ها هم قلاده‌های براقی چیده شده بودند. با خودم فکر کردم آریتا را بُکُشی، نمی‌گذارد همچین چیزی بهش ببندی؛ حیوان‌ها که زرق‌وبرق برایشان مهم نیست، پس چرا آدم باید پولش را دور بریزد؟
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
تلویزیون‌دیدن، مغزتون رو از بین می‌بره.» همان‌طور که ظرف‌ها را می‌گذاشتم توی ماشین ظرفشویی، گفتم: «اما تو که عاشق تلویزیون دیدنی!» «آخه مغز من بس‌که تلویزیون دیده‌م، همین‌طوریشم از بین رفته، ولی برای شما دوتا هنوز امید هست.»
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
با حرف‌نزدن درباره‌اش، حس می‌کردم که دیگر هیچ‌وقت دوباره اتفاق نمی‌افتد.
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
«جکسون! زندگی همیشه عادلانه نیست.»
•نسرین‌طلا•
تو نمی‌تونی امواج صوتی رو ببینی، ولی می‌تونی از موسیقی لذت ببری.»
زینب سادات رضازاده

حجم

۱۱۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۸ صفحه

حجم

۱۱۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۸ صفحه

قیمت:
۸۲,۰۰۰
۴۱,۰۰۰
۵۰%
تومان