بریدههایی از کتاب پاستیلهای بنفش
نویسنده:کاترین اپلگیت
مترجم:آناهیتا حضرتی کیاوندانی
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۲۳۳ رأی
۴٫۳
(۱۲۳۳)
نمیدانستم که باید به ماریسول دربارهٔ علت اسبابکشیمان چه بگویم. البته از آنجایی که وقتی آمد خانهٔ ما، چیزی برای خوردن تعارفش نکرده بودم و اینکه اکثراً لباسهایم یککم زیادی برایم کوچک بود، احتمالاً حدس میزد دلیلش چه میتوانست باشد.
کامل دروغ نمیگفتم؛ فقط انگار همهٔ واقعیت را توضیح نمیدادم!
البته نمیخواستم همچین کاری بکنم. من عاشق واقعیتها بودم، ماریسول هم همینطور. ماریسول هم نمیخواست، اما گاهی خیلی سخت است که بخواهی واقعیتی را با کسی در میان بگذاری.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
البته مامان راست میگفت. آنها فقط اسبابواثاثیه بودند؛ یک مُشت خِرتوپِرت و تیروتخته.
خیلیها توی دنیا هستند که تخت مدل ماشین مسابقهای یا بازیِ مونوپولی ندارند.
حداقل یک سقف بالای سرم بود و بیشترِ وقتها غذایی میخوردم. لباس و پتو و خرگوش و البته خانواده داشتم.
اما یکجوری حالم گرفته بود. حس میکردم چیزی توی گلویم گِره خورده است.
برای ازدستدادن وسایلم نبود.
خُب، باشه! یککم به خاطر آن بود.
برای این هم نبود که با بقیهٔ بچهها فرق داشتم.
خُب، باشه! یککمش هم به خاطر این بود.
چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد، این بود که کاری از دستم برنمیآمد. نمیتوانستم چیزی را کنترل کنم. مثل این بود که بدون فرمان رانندگی کنی. همهاش میخوردم به اینطرف و آنطرف، ولی مجبور بودم همانطور محکم سر جایم بنشینم.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
میدانستم حداقل خوششانس بودیم که مینیوَن هوندایِ قدیمیمان را داشتیم. بچهای را دیده بودم که مجبور شده بود یک سال تمام را توی یک فولِکسواگن بگذراند؛ قرمز بود و گِرد، درست مثل کفشدوزک! و دقیقاً همانطور ریزهمیزه. بچهٔ بیچاره مجبور بود نشسته بخوابد؛ تازه بین دوتا خواهرش لِه هم میشد.
دلیل دیگر خوششانسی من این بود که کارتُنی که توی آن میخوابیدم، بیشتر جنبهٔ تزیینی داشت، اما بعضیها عملاً مجبورند توی کارتُن، وسط خیابانها بخوابند.
نه اینکه بخواهم نیمهٔ پُرِ لیوان را ببینم، فقط میخواهم بگویم وقتی قرار است توی ماشین زندگی کنید، ماشین بزرگ مطمئناً خیلی بهتر از ماشین کوچک است.
همینطور بهتر است کارتُنتان توی ماشین باشد تا وسط خیابان.
این یک حقیقت است.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
وقتی سعی میکنم کل زندگیام را به یاد بیاورم، بیشتر شبیه بازی لِگویی است که بعضی از تکههای اصلیاش گم شدهاند؛ مثل رباتِ کوتوله یا ماشینِ چرخگُنده. زور میزنید کاملش کنید، اما خودتان میدانید که دقیقاً شبیه عکس روی جعبه نمیشود
میمْ؛ مثلِ مَنْ
«یه حقیقت جالب جکسون؛ تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی، ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»
masomeh
عذاب وجدان گرفتم که چرا از این کار عذاب وجدانی ندارم!
masomeh
میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود.
بعضی وقتها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.
masomeh
بعد پرسیدم: «بچهها همیشه باید مامان و باباشون رو دوست داشته باشن؟»
تصویر بابام را توی آینهٔ جلو دیدم. با نگاه پرسشگری از آینه به من نگاه کرد.
بعد گفت: «بذار اینجوری بگیم: تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.»
masomeh
«کدوم واقعیت؟ به کی باید راستش رو بگم؟»
کِرِنشا نگاهش را از قورباغه برگرداند و نگاه کرد به من که متعجب ایستاده بودم. مهربانی را توی چشمهایش دیدم.
«به کسی که از همه مهمتره.»
masomeh
زندگی همیشه عادلانه نیست.
ببعی
بابا گفت: «خوبه، اما خیلی اطمینانی بهش نیست. ببین جکسون، زندگی بالا پایین زیاد داره، خیلی پیچیدهست. اگه همیشه زندگی اینشکلی بمونه، خیلی خوبه!» و با دستش یک خط مستقیم رو به بالا را نشان داد؛ «اما توی واقعیت، زندگی اینشکلیه!» بعد خط زیگزاگی با دستش کشید که مثل کوه، بالا و پایین میرفت؛ «برای همین باید خیلی تلاش کرد و ناامید نشد.»
ATOSA_HJZ
آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
Elahe
اگر از آن دست افرادی هستید که همیشه به دنبال واقعیتها میگردید، به شما پیشنهاد میکنم یک بار دروغ بگویید، حتم دارم این کار برایتان سخت میشود.
fatemehbikhasteh_
فکر میکنم اکثر بچهها، دوستهای خیالیشان را درست مثل رؤیاهایشان کمکم فراموش میکنند. از خیلیها پرسیدم که از کِی دیگر دوست خیالیشان را ندیدهاند، اما هیچکس یادش نمیآمد.
mahtab
چشمهایم را بستم و وسایلمان را تصور کردم که چطور فردا برای فروش، قرار بود توی حیاط پهن بشوند. البته مامان راست میگفت. آنها فقط اسبابواثاثیه بودند؛ یک مُشت خِرتوپِرت و تیروتخته.
خیلیها توی دنیا هستند که تخت مدل ماشین مسابقهای یا بازیِ مونوپولی ندارند.
حداقل یک سقف بالای سرم بود و بیشترِ وقتها غذایی میخوردم. لباس و پتو و خرگوش و البته خانواده داشتم.
اما یکجوری حالم گرفته بود. حس میکردم چیزی توی گلویم گِره خورده است.
برای ازدستدادن وسایلم نبود.
خُب، باشه! یککم به خاطر آن بود.
برای این هم نبود که با بقیهٔ بچهها فرق داشتم.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
هیچوقت اعتراضی نمیکنی و همیشه برای کمککردن حاضری. واقعاً ازت ممنونیم.»
مامان برایم بوس فرستاد و گفت: «اون فوقالعادهست.»
در را بستند. یک چراغ توی اتاقم روشن ماند که نور زردرنگش روی موکت افتاده بود.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
ببین جکسون، زندگی بالا پایین زیاد داره، خیلی پیچیدهست. اگه همیشه زندگی اینشکلی بمونه، خیلی خوبه!» و با دستش یک خط مستقیم رو به بالا را نشان داد؛ «اما توی واقعیت، زندگی اینشکلیه!» بعد خط زیگزاگی با دستش کشید که مثل کوه، بالا و پایین میرفت؛ «برای همین باید خیلی تلاش کرد و ناامید نشد.»
مامان گفت: «یه اصطلاحی هست که میگن... چی بود؟ تا زمین نخوری، سرپا نمیشی!»
سکوت
کامل دروغ نمیگفتم؛ فقط انگار همهٔ واقعیت را توضیح نمیدادم!
سکوت
عذاب وجدان گرفتم که چرا از این کار عذاب وجدانی ندارم! منظورم این است که من از فروشگاه جنس بلند کرده بودم، چیزی را برداشتم که مال من نبود و مجرم به حساب میآمدم.
اما به خودم گفتم: «توی طبیعت به این میگن هر کی زورش بیشتره، زنده میمونه. نخوری، میخورَنِت. نکُشی، میکُشَنِت.»
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
بابا گفت: «چه خبره؟ یواشتر زورو!»
من که گیج شده بودم، نگاهش کردم و پرسیدم: «زورو کیه؟»
بابا به بشقاب من اشاره کرد و گفت: «همون مرد ماسکدار که شمشیربازیش خوبه دیگه! یه لحظه غرق تیکهپارهکردن خاگینه شده بودی.»
به خاگینهام نگاهی انداختم. راست میگفت. کاملاً ریزریزش کرده بودم، اما اصلاً حواسم بهش نبود.
وسط بشقاب، لابهلای شیرهٔ شکر، پنجتا حرف مرتب و منظم کنار هم نشسته بودند: ک ر ن ش ا.
شاید تصور من بود، شاید هم نه، اما در هر صورت، پیش از اینکه کسی آنها را ببیند، قورتشان دادم.
کاربر ۵۸۲۳۸۹۰
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
قیمت:
۸۲,۰۰۰
۴۱,۰۰۰۵۰%
تومان