«خیلی وقته که ولم کردی... چه میدونم والّا! شاید خیلی چیزا عوض شده باشه و من خبر ندارم.»
hedgehog
«تمرین دوستِ تو بودن رو!... قاعدهش اینه که فقط تو بتونی منو ببینی. ولی وقتی یه دوست خیالی رو ول میکنن به اَمون خدا، کی میدونه چی براش پیش میاد؟»
hedgehog
کِرِنشا گفت: «ما پوزخند میزنیم، ریشخند میزنیم. بهندرت، خیلی ساکت، تعجب میکنیم.» پنجههایش را لیس زد و موهای دَمِ گوشش را صاف کرد. «اما نمیخندیم!»
hedgehog
گربهها غدههایی توی گوشهایشان دارند که وقتی سرشان را به چیزی میمالند، انگار با حروف درشت، رویش مینویسند: «این، مال منه.»
hedgehog
کتابدار مدرسهٔ ما میگوید هیچوقت نمیتوانید کتابی را از روی جلدش قضاوت کنی. من هم باید بگویم که نمیتوانید محلهای را از روی قوهایش قضاوت کنید.
hedgehog
جوری شده بود که دیگر خود خدا هم برای زندگی ما سری از تأسف تکان میداد و عذرخواهی میکرد.
hedgehog
بابام میگفت بعضی وقتها برنامهریزی سخت میشود؛ مگر اینکه مثل جادوگرها گوی شیشهای داشته باشی تا بتوانی آینده را در آن ببینی. به من میگفت اگر کسی را دیدی که گوی شیشهای دارد، خوشحال میشوم چند روزی آن را قرض بگیرم.
hedgehog
بعضی وقتها دوست داشتم مثل آدمبزرگها رفتار کنم. دوست داشتم واقعیت را بشنوم، حتی اگر واقعیتِ خوشحالکنندهای نباشد. من خوب میفهمیدم و بیشتر از آنچه فکر میکردند، میدانستم.
hedgehog
گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.»
مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.»
بابام گفت: «عشق جادوئه.»
رابین گفت: «خرگوشِ توی کلاه یه جادوئه.»
بابام گفت: «من دوناتهای برشتهٔ کِرِمدار رو هم جزوِ جادوها میدونم.»
مامانم گفت: «بوی بچهٔ تازه به دنیا اومده چطور؟»
رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.»
بابام که سر آریتا را ناز میکرد، گفت: «البته که همینطوره! ما خودمون یه دونه از اون خرگوشای جادویی رو داریم.»
hedgehog
چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به اندازهٔ تو از پاستیل بنفش خوشش بیاید.
hedgehog