از اون جادو تا جایی که میشه لذت بِبَر
hedgehog
اگه بدونی مسائل چطور اتفاق میُفتن، میتونی هر موقع که میخوای، بذاری اتفاق بیُفتن یا نیُفتن.
hedgehog
گاهی خیلی سخت است که بخواهی واقعیتی را با کسی در میان بگذاری.
hedgehog
تو کمک بزرگی هستی. هیچوقت اعتراضی نمیکنی و همیشه برای کمککردن حاضری. واقعاً ازت ممنونیم.»
hedgehog
خیلی تعجب کردم که چطور دروغگفتن آنقدر آسان بود. درست مثل آبخوردن بود. خیلی راحت و روان، از خودم حرف درمیآوردم.
hedgehog
من همیشه برای خودم بنفش برمیدارم. اگر بنفش نباشد، قرمز را هم دوست دارم.
ولی زیاد از زرد خوشم نمیآید.
hedgehog
مامان میگوید تا الآن گریهٔ بابا را تنها سهبار دیده؛ یکبار وقتی که عروسی کردند، دوبار هم موقعی که من و رابین به دنیا آمدیم.
دیدم بابا به کاپوت ماشین تکیه کرد و دستش را گذاشت روی چشمهایش.
صورتش خیس شده بود، اما با خودم گفتم که احتمالاً از باران است.
hedgehog
«بذار اینجوری بگیم: تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.»
hedgehog
به نظرم، بیخانمانشدن یکشبه اتفاق نمیافتد.
مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواشیواش گریبان آدم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میمانَد؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبرِ تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریههایت انگار دارند بالا میآیند.
hedgehog
«فکر نمیکنم درستحسابی فهمیده باشی اینجا چه خبره جکسون! دوستای خیالی به ارادهٔ خودشون نمیان؛ ما دعوت میشیم. تا وقتی هم که نیاز باشه، میمونیم و بعد، یعنی بعد از اینکه مأموریتمون تموم شد، میتونیم بریم.»
hedgehog