بریدههایی از کتاب طلسم آرزو
۴٫۸
(۲۱۹)
«کاش فرشتهٔ مهربون یه خط تلفن اضطراری داشت.»
hasti
«کاش آدم میتونست انتخاب کنه توی چه دنیایی زندگی کنه.»
Book worm
چی میشد اگه قصهها حقیقت داشتن! یه نفر چوب جادوییش رو تکون میداد و همهچیز به حالت اولش برمیگشت.
Book worm
گاهی وقتا ما اونقدر به چیزایی که نداریم فکر میکنیم که چیزای خوبی که داریم از یادمون میره. اگه تو مجبوری برای چیزی که واسه بقیه آسونه بیشتر تلاش کنی، معنیش این نیست که استعدادهای خاص خودت رو نداری.»
Arefeh
«آره، حتماً! باید تک و تنها ولت میکردم توی کتاب؟ وقتی مامان میاومد خونه، چی بهش میگفتم؟ میگفتم: سلام، مامان. سر کار خوش گذشت؟ الکس افتاد تو یه کتاب. راستی، شام چی بخوریم؟ ولم کن بابا!»
hasti
گاهی وقتا کسلکنندهترین آدما کارهایی میکنن و حرفهایی میزنن که غافلگیر میشید. این رو همیشه یادتون باشه
Book worm
«زندگی بی تو معنی نداره. دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه از عمرم رو نگران مرده یا زنده بودن یا کنج زندان پوسیدن تو باشم. توی قلعه فکر کردم مُردی و برای همیشه تو رو از دست دادهم. دیگه نمیخوام همچین حسی سراغم بیاد. حتی اگه لازم باشه پای پیاده دنبالت میآم.»
Book worm
. من میخوام برم خونه! دلم واسه مامان تنگ شده. دلم واسه دوستام تنگ شده. حتی باید اعتراف کنم که دلم واسه خانم پیترز هم تنگ شده.»
hasti
از دَرودیوار سیاهچال، فلاکت و بدبختی میبارید. مشعلهایی که به دیوار سنگی محکم شده بودند، نوری ضعیف و لرزان میتاباندند. از جویی که در بالا، دورتادور قصر کشیده شده بود، آبی بدبو و پُر از لجن به درون میچکید. کف سیاهچال، موشهای بزرگی در پی غذا به دنبال هم میدویدند. چنین خرابهای بههیچوجه در شأن یک ملکه نبود.
شب از نیمه گذشته بود و همهجا در سکوت فرو رفته بود، فقط گهگاه صدای کشیدن زنجیری به گوش میرسید.
در سنگینی این سکوت، طنین صدای پایی در سرسرا پیچید. کسی از پلکان مارپیچ پایین آمد و وارد سیاهچال شد. پایین پلهها، زنی ظاهر شد که سرتاپایش در شنل سبزرنگ بلندی پوشیده شده بود. بااحتیاط از جلوی سلولها گذشت و زندانیان داخل هر بند را به جنبوجوش انداخت. با هر قدمی که برمیداشت، سرعتش کندتر و کندتر و ضربان قلبش تُندتر و تُندتر میشد.
زندانیان به ترتیب جرمشان تقسیم شده بودند. هرچه بیشتر در دل سیاهچال پیش میرفت، به زندانیان خطرناکتر و سنگدلتری میرسید. چشمهایش به سلولی در انتهای سرسرا دوخته شده بود که در آن، زندانی خاصی در بند بود و گروه بزرگی از نگهبانان بهطور اختصاصی از او مراقبت میکردند.
Arefeh
نگهبان دیگری جلوی در ایستاده بود و دعوتنامهها را جمع میکرد. دلشوره به جان بچهها افتاد. الکس بهآرامی در گوش کانر گفت: «حالا چیکار کنیم؟» کانر گفت: «بسپرش به من! این کلک رو قبلاً توی یه فیلم دیدهم. فقط باید خوب همراهیم کنی.»
نگهبان گفت: «دعوتنامه لطفاً!» کانر گفت: «دعوتنامهمون دست پدر و مادرمونه. همین الان رفتن داخل.» نگهبان با لحنی تحقیرآمیز گفت: «خُب پدر و مادرتون کی هستن؟» کانر فریاد زد: «پدر و مادر ما کی هستن؟ مردک بیمقدار، تو نمیدونی ما کی هستیم؟» صحنهٔ کمدی حضورشان در قصر سیندرلا با این حرکت تکمیل شد! مهمانها و نگهبانان با سردرگمی همدیگر را نگاه میکردند.
الکس گفت: «آروم باش، کانر.» سر از کار او درنمیآورد. کانر ادامه داد: «الکس، این آقا خبر نداره ما کی هستیم. محض اطلاعت عرض کنم که مادر و پدر ما چاههای آرزو رو اختراع کردن. چطور جرئت میکنی به ما بیاحترامی کنی.»
کاربر ۹۷۲۹۲۳
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
قیمت:
۹۴,۰۰۰
تومان