بریدههایی از کتاب طلسم آرزو
۴٫۸
(۲۱۹)
«به نظر من درسی که ما از این ماجرا میگیریم اینه که آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده میشن. هیچکس بدذات به دنیا نمیاد.»
سفیدبرفی به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. با مهربانی به قلب سنگی نگاه کرد و گفت: «موافقم. این درس تلخی بود که ما از ماجرای ملکهٔ بدذات گرفتیم.»
میم بانو
«مردم همیشه چیزی رو که دوست دارن بهجای حقیقت میپذیرن. نفرت، تهمت و ترس آسونتر از درک و فهمه. هیچکس دنبال حقیقت نیست. همه میخوان خودشون رو سرگرم کنن.»
میم بانو
عشق ما مثل آتش و برفه. اگه با هم باشیم، همدیگه رو از بین میبریم.»
«بذار کنارت مثل برف آب بشم.»
yeganeh®
تو چیزایی رو توی ذهنت سرهم میکنی که دلت میخواد حقیقت داشته باشه.
ایرلیا
فراگی بهطرف شنلقرمزی خم شد و گفت: «مهم نیست چقدر آسیب دیدین یا چه دردی دارین میکشین، مهم اینه که با این درد چیکار میکنین. شما میتونین سالها گریه کنین، حق هم دارین. اما راه دیگه اینه که از این درد درس بگیرین و باهاش رشد کنین. از من به شما نصیحت: من سالها توی سوارخ زیرزمینیم قایم شده بودم و میترسیدم بیام بیرون. چون نمیدونستم مردم چی میگن یا دربارهم چه فکری میکنن، ولی یه روز بالأخره تصمیم گرفتم از لاک خودم بیرون بیام. حالا به جایی رسیدهم که جون چند نفر رو نجات دادهم.»
daisy
کرد: چی میشد اگه قصهها حقیقت داشتن! یه نفر چوب جادوییش رو تکون میداد و همهچیز به حالت اولش برمیگشت
Sani and Eli
چشمهایش آنقدر زیبا بود که انگار به تمام اتاق نور میپاشید. بچهها از دیدن ظاهر جدیدش جا خوردند.
پادشاه چنس گفت: «چارلی؟ تویی؟» برادران چارمینگ بهطرف او خم شدند. طوری به او خیره شده بودند که انگار روح میدیدند.
فراگی گفت: «سلام، برادر. خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.»
بعد از چند دقیقه، شوکِ پیدا کردن چارلی از بین رفت و جای خود را به جشن و پایکوبی داد. برادران چارمینگ بهسوی برادر گمشدهٔ خود دویدند و او را محکم در آغوش گرفتند. فضای تالار لبریز از شور و شادی بود. در میانهٔ این شلوغیها کسی متوجه گونههای گلانداختهٔ شنلقرمزی نشد. او با حالت خاصی به شاهزاده چارلی چشم دوخته بود. فراگی برایش دیگر آن قورباغهٔ مهربانی نبود که جانش را نجات داده بود؛ حالا دیگر میتوانست به او بهعنوان یک همسر نگاه کند.
Setayes writer
چشمهایش را کمی باز کرد و خواهرش را دید که در کنارش خوابیده است. احتمالاً او هم مرده بود، ولی چهرهاش آنقدر آرام بود که کانر نگرانش نشد. حتی اگر تلاش میکرد هم نمیتوانست نگران چیزی شود.
Mahsa
پسر یکی دیگر از آن خروپفهای جانانه کرد. بعضی از بچهها تعجب کرده بودند که چطور صدای به این بلندی از او درمیآید.
hasti
سفیدبرفی ناباورانه سر تکان داد: «چهار بار سعی کردین من رو بُکُشین. سه بارش رو خودتون شخصاً تلاش کردید. وقتی در لباس یه پیرزن به کلبهٔ کوتولهها اومدید، فهمیدم شمایین. میدونستم آدم خطرناکی هستین، ولی اجازه دادم بیاین تو. هنوز امیدوار بودم تغییر کرده باشین. اجازه دادم به من صدمه بزنین.»
تابهحال این را به هیچکس اعتراف نکرده بود. بعد از گفتن این حرف صورتش را میان دستانش پنهان کرد و به گریه افتاد.
ملکهٔ بدذات با چنان تُندیای فریاد کشید که سفیدبرفی را از جا پراند: «تو چی از قلب شکسته میدونی؟ هیچی از درد نمیفهمی. هرگز از من محبت ندیدی، اما از لحظهای که به دنیا اومدی همهٔ مردم این سرزمین عاشقت بودن. اما دیگران بهاندازهٔ تو خوششانس نیستن. این دیگران تنها عشق زندگیشون رو از دست دادهن.»
Arefeh
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
قیمت:
۹۴,۰۰۰
۴۷,۰۰۰۵۰%
تومان