بریدههایی از کتاب برادر من تویی
۴٫۶
(۱۷۹)
عباس دیگر نمیدوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شرشر روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید:
- برادر به فریادم برس!
مرا به نام مادرم بخوان
کودکی یتیم کاسهای شیر دست عباس داد. عباس گریهکنان به کاسهٔ شیر خیره شد. به یکباره شیون بانو زینب و زنان و کودکان از خانه بلند شد. کاسهٔ شیر از دست عباس افتاد و شکست. عباس به دیوار تکیه داد و زار زد.
_.kowsar._
امام حسین (ع) صورت بر صورت خونی علیاکبر گذاشت. اشکهایش با خون صورت علیاکبر یکی شد:
- خداوند، گروهی که تو را کشتند و گستاخی را از حد گذرانده، حرمت رسول خدا را شکستند، نابود کند.
R.Khabazian
مام حسین (ع) به سختی گریست، به طوری که محاسنش از اشک خیس شد.
- تو علمدار و یاور من هستی برادر. تو باعث دلگرمی و قوت قلب اهلبیت من هستی عباسم. اگر بروی و شهید بشوی این نابکاران دیگر به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند. آنان از ترس توست که جرأت حمله به خیمهها را ندارند.
عباس هم به گریه افتاد. شانههایش به شدت لرزید و گفت:
- فدای شما بشوم. من دیگر طاقت ندارم. قلبم دارد شکافته میشود. شرمندگی دارد مرا از پا درمیآورد.
امام حسین (ع) اشکهایش را پاک کرد. عباس با خوشحالی سوار اسبش شد. امام حسین (ع) هم بر اسبش سوار شد و هر دو با هم شمشیر کشیدند.
فاطمه
امام حسین (ع) دستور داد کاروان آمادهٔ حرکت شود. حر به سربازانش اشاره کرد. سربازان آمادهٔ نبرد شدند. امام حسین (ع) عصبانی شد و به حر گفت:
- مادرت به عزایت بنشیند. چه میخواهی؟
حر از شدت خشم و غضب سرخ شده بود. لب گزید. نگاهش به عباس افتاد که دست بر قبضهٔ شمشیر میفشارد و با غضب نگاهش میکند. حر نفس عمیقی کشید و گفت:
- من به هیچکس اجازه نمیدهم اسم مادرم را بر زبان بیاورد. هر شخص دیگری چنین حرفی میزد، جوابش را میدادم. اما به خدا سوگند، دربارهٔ مادرتان چارهای ندارم جز اینکه با بهترین کلمات و جملات از ایشان یاد کنم.
فاطمه
امام حسین (ع) گفت:
- خدا را به بهترین شکل ستایش میکنم و او را در خوشی و ناخوشی سپاس میگویم. من یارانی بهتر و باوفاتر از یاران خود سراغ ندارم و اهلبیت و خاندانی باوفاتر و فرمانبردارتر و به صلهٔ رحم پایبندتر از اهلبیتم نمیشناسم. خداوند به همهٔ شما جزای خیر دهد. من میدانم که فردا کار ما با اینان به جنگ خواهد انجامید. پس بدانید که من به شما اجازه میدهم که بروید. بیعت خود را از شما برمیدارم تا از این سیاهی شب استفاده کرده و راهتان را جدا کنید و هر کدام که میتوانید دست یکی از اعضای خانوادهٔ مرا گرفته به سوی آبادی و شهرهای خود ببرید و جان خود را از مرگ نجات دهید.
عباس بیصدا به گریه افتاد. به سرعت اشکهایش را پاک کرد تا کسی گریهٔ او بر مظلومیت برادرش را نبیند.
- این مردم میخواهند مرا بکشند، با شما کاری ندارند. شما آزاد و مختارید که بروید.
feri
امام حسین (ع) لبخند تلخی زد و گفت:
- به خدا سوگند هرگز دست در دست ابنمرجانه نخواهم گذاشت. نزد آنان برگرد و سعی کن که جنگ را به فردا بیندازی. به آنان بگو امشب را مهلت دهند تا شب را به دعا و نماز بپردازیم و از خدا طلب بخشش کنیم. خدا میداند که من چقدر نماز خواندن و قرائت قرآن را دوست دارم.
feri
امام حسین (ع) پیشانی از زانو برداشت. چشمانش از بیخوابی و لبانش از تشنگی و عطش بسته شده بود. آه کشید و گفت:
- خواهرجان، داشتم خواب جدمان رسولالله را میدیدم. مرا در آغوش گرفت، صورتم را بوسید و فرمود: «فرزندم تو به زودی نزد من میآیی.»
بانو زینب (س) به گریه افتاد. به سینه و صورت خود زد و ناله کرد:
- وای بر من، ای وای بر من که اگر تو نباشی میمیرم و زنده نمیمانم.
- خواهرجان، شیون نکن. آرام باش. خدا تو را در رحمت خود قرار دهد.
feri
- از عبیداللهبنزیاد به حربنیزید ریاحی. و اما بعد، هرجا که نامهٔ من به دستت رسید و پیک من بر تو وارد شد، حسین را نگه دار و او را فرود بیاور، در سرزمینی بدون پناه و آب و سایه. و بدان که به قاصدم گفتهام از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد. والسلام.
feri
- ای وای برادرم، ای وای عباسم، بعد از تو تنها و بییاور شدیم.
_.kowsar._
- عزیز دل برادر، خدا تو را با خوبان و بهشتیان محشور کند. مگر من برادر تو نیستم؟
_.kowsar._
- دست از مولا و برادرمان برداریم و به مال دنیا چنگ بیندازیم؟
_.kowsar._
- یعنی ما اینقدر پست و خوار شدهایم که سرور جوانان بهشت را رها کنیم و به زنازادهها پناه ببریم؟
_.kowsar._
- خدا تو و امانت را لعنت کند. تو به ما امان میدهی درحالیکه فرزند رسولالله امان ندارد؟ تو از ما میخواهی از ملعونها و ملعونزادهها اطاعت کنیم؟
_.kowsar._
- عزیز دلم، شهادت در نظر تو چگونه است؟
همه به قاسم خیره شده بودند. عباس دست قاسم را فشرد. قاسم محکم و باصلابت گفت:
- شیرینتر ازعسل.
_.kowsar._
- تو برادر خوبی هستی عباس. مایهٔ افتخار ما و بنیهاشم هستی.
_.kowsar._
شمربنذیالجوشن سوار بر اسب، تاختکنان از راه رسید. از اسب پیاده شد و نفس نفسزنان گفت:
- یا امیرالمؤمنین، سپاه معاویه رود فرات را تسخیر و مانع از بردن آب توسط سپاه ما میشوند. دستور چیست؟
مولا علی (ع) به مالک اشتر گفت:
- لشکرت را بردار و فرات را پس بگیر.
شمر با خوشحالی گفت:
- آن وقت ما اجازه نخواهیم داد آنان آب بردارند تا از تشنگی جان بدهند.
- نه، ما مسلمانیم. آب هدیهٔ خداوند است. هیچکس حق ندارد آب را بر مخلوقات و بندههای خدا ممنوع کند. انصاف داشته باشید. حسن، حسین، محمد و عباس! شما هم با مالک بروید.
zeynab
امام حسین (ع) گریهکنان گفت:
- جان برادر چه بر سر تو آوردند؟
عباس به سختی نفس میکشید. با صدایی کمجان و خسته گفت:
- برادرجان، خواهش میکنم پیکر مرا به خیمهها نبر. من به سکینه و کودکان قول دادم که برایشان آب ببرم، اما نتوانستم. من شرمندهٔ آنان شدم.
از گوشهٔ چشم چپ عباس چند قطره اشک جوشید. امام حسین (ع) ناله کرد. سر عباس را به سینه چسباند.
- کمرم شکست عباسجان، بیپشت و پناه شدم برادرم.
feri
عباس دیگر نمیدوید. ایستاده بود و با چشم چپ به مشک سوراخ شده با حسرت نگاه میکرد. دندانهایش باز شد. مشک از تیری که از آن گذشته و به سینه فرو رفته بود، آویزان ماند. آب شرشر روی زمین ریخت و زیر پای عباس حوضچهای از خون و آب درست شد. خون دستان عباس با آب مشک یکی شده بود. خون از چشم راست عباس میجوشید و از چانهاش روی حوضچه میریخت. عباس برای لحظهای کودکان تشنه و منتظر در ذهنش آمد. صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید:
- برادر به فریادم برس!
feri
امام حسین (ع) شانههایش از گریستن لرزید. یاران امام حسین (ع) هم به گریه درآمدند.
feri
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۷۰%
تومان