بریدههایی از کتاب برادر من تویی
۴٫۶
(۱۷۹)
امیرالمؤمنین با مهر و محبت عباس را در آغوش گرفت. عباس گوشش را سمت چپ سینهٔ پدر گذاشت. حالا صدای قلب پدر را به خوبی میشنید. مولا علی (ع) پرسید:
- چرا برادرانت را مولا صدا میزنی؟ آنها برادرانت هستند.
عباس هنوز به صدای قلب پدر گوش میداد. با صدای نجواگونه گفت:
- آن دو نوههای رسولالله (ص) هستند. بارها شنیدهام که از پیامبر (ص) نقل کردهاند که «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت هستند»، پس من چگونه خودم را با آن دو یکی بدانم؟ آن دو فرزندان فاطمه زهرا (س) هستند و من نیستم.
صدای عباس بغضآلود شد. پدر با کف دو دست صورت عباس را گرفت. دید که چشمان عباس خیس اشک شده است. پیشانی عباس را بوسید و گفت:
- حسن و حسین فرزندان رسولالله (ص) هستند و تو پسر منی عباس.
_.kowsar._
عباس به هقهق افتاد. پیشانی بر شانهٔ امام حسین (ع) گذاشت و گفت:
- هروقت توانستم جانم را فدای شما کنم، به خودم جرأت میدهم که شما را برادر خطاب کنم. فقط هنگام شهادت.
_.kowsar._
مولا علی (ع) رو به پسرانش گفت:
- حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس...
سپس سرعباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت:
- عباس هم قلب امیرالمؤمنین است.
feri
صورت به طرف آسمان گرفت و از ته دل فریاد کشید:
- برادر به فریادم برس!
_.kowsar._
بلند شد. زانوانش لرزید. برای آخرینبار به پیکر برادر نگاه کرد و بعد به راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که پاهایش لرزید و با زانو بر زمین افتاد. به سختی و بازحمت بار دیگر به کمک بازوانش از جا برخاست. با قلبی پر از درد به سوی خیمهها رفت. شمر لبخندزنان به سربازانش گفت:
- دیدید؟ کمر حسین را شکستیم. حالا زمان آن رسیده که کارش را یکسره کنیم.
F.m
امام حسین (ع) همراه بانو زینب (س) گریهکنان گفت:
- ای اباالفضل، بعد از تو بی یار و یاور شدم.
سپس رو به آسمان فریاد کشید:
- کیست مرا یاری کند؟
_.kowsar._
عباس گفت:
- پدرمان امیرالمؤمنین همیشه میفرمودند که جوهر مرد کار است. مردانه کار کنید تا خدا به زندگی شما برکت دهد.
seyed
در پایان فتح رود فرات، مولا علی (ع) رو به پسرانش گفت:
- حسن و حسین چشمان من هستند، محمدحنفیه بازوی من، و تو عباس...
سپس سرعباس را به سمت چپ سینهاش فشار داد. عباس صدای قلب پدر را شنید. چشمانش را بست. محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین گفت:
- عباس هم قلب امیرالمؤمنین است.
عباس همچنان به صدای قلب پدر گوش میداد.
فاطمه
مادرجان، سلام. این حسین توست که برای وداع آمده. این آخرین زیارت من است. دارم به سویت میآیم.
ناگهان از قبر خانم فاطمه (س) نوری بلند شد و صدایی ناپیدا گفت:
- سلام فرزندم.
_.kowsar._
- دست عباس را رد نکن. نوشیدن آب از دست عباس لذت دیگری دارد.
_.kowsar._
خلیفه، عباس را در آغوش گرفت و گفت:
- الحق که به پدرت ابوتراب رفتهای. او در جنگها و جهادها هم پرچمدار ما بود و هم برایمان آب میآورد و سقا میشد. سقایی در خاندان شما موروثی است. همانگونه که جدت عبدالمطلب سقای زوار خانهٔ خدا بود.
feri
امام حسین (ع) عباس را در آغوش گرفت. با دو دست عباس را به سینهٔ خود فشار داد و نزدیک گوش عباس گفت:
- مگر یادت رفته پدرمان امیرالمؤمنین همیشه میفرمود: «حسن و حسین پسران رسولالله هستند و عباس پسر من»؟ مگر مادر تو امالبنین مادر من نیست؟ پس مادر من هم مادر توست. ما برادریم. مرا برادر صدا کن.
انورے
امام حسین (ع) گفت:
- مادرجان، به خدا من میدانم که شهید میشوم. روزی که شهید میشوم و حتی اسم قاتل خود را هم میدانم، اما من برای اصلاح فسادهای امت جدم به این سفر بیبازگشت میروم تا امر به معروف و نهی از منکر کنم. خروج من از مدینه برای گردنکشی یا به دست آوردن قدرت نیست. میخواهم به سیرهٔ جدم رسولالله و پدرم، مرتضی علی (ع)، عمل کنم
feri
اسمش را میگذارم عباس، یعنی شیر بیشه و کنیهاش میشود اباالفضل.
feri
عباس در آب زانو زد. خنکی آب بدنش را در بر گرفت. کف دو دستش را کاسه کرد و در آب فرو کرد. موجهای آب زلال در کف دستانش به رقص درآمدند. آب را به لبان خشکیده و ترکخوردهاش نزدیک کرد. برای لحظهای چهرهٔ کودکان تشنه و بیمار در میان آب به نظرش آمد. امام حسین (ع) را دید که تشنه است و میجنگد. علیاکبر را دید که از پدر طلب آب میکند. علیاصغر را که از تشنگی ضجه میزد. سکینه میگفت مگر شما سقا نیستید، پس چرا آب نمیآورید؟ قاسمبنحسن جان داد و تشنه شهید شد. آب از میان انگشتان دست عباس شره کرد و ریخت. عباس به آسمان نگاه کرد. چشمانش خیس اشک شد و گفت:
- خدایا مرا ببخش. برادرم و فرزندانش تشنه باشند و من آب بنوشم؟ هرگز، هرگز ...
feri
عباسبنعلی فرزندانش را یک به یک در آغوش میگرفت و میبوسید. چهار پسر به نامهای عبیدالله، فضل، حسن و قاسم و کوچکترین فرزند، دختر یک سالهای به نام حدائقالانس.
feri
امسلمه گفت:
- پس مرا هم همراه خود ببر فرزندم. من طاقت دوری تو را ندارم.
امالبنین اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- من هم میآیم. چگونه تحمل کنم که فرزند برومند رسولالله در خطر باشد و من در خانه بمانم؟
امام حسین (ع) گفت:
- خداوند به هر دوی شما خیر فروان دهد. من نمیتوانم شما دو مادر عزیزم را در این سفر پرخطر همراه خود ببرم. شما باید بمانید و مظلومیت اهلبیت پیامبر را به گوش مسلمانان برسانید. فقط خواهرم زینب با من میآید و برادرم عباس و فرزندان خودم.
امالبنین سراسیمه گفت:
- پس جعفر و عثمان و عبدالله چه؟ آنان هم برادران شما هستند. من هر چهار پسرم را فدای شما میکنم تا پیش مادرت فاطمه شرمنده نباشم.
feri
- وقتی صحبت میکنی انگار پدرم امیرالمؤمنین است که در حال سخن است. تو در خُلقوخو و رفتار و سخن، شبیهترین شخص به پدرمان هستی.
_.kowsar._
امام حسین (ع) لبخند زد و گفت:
- خدا میداند که قصد و نیت اصلی من بر پا کردن امر به معروف و نهی از منکر است. میخواهم دین و سنت جدم رسولالله را از تحریف و صدمه نجات دهم، حتی اگر به قیمت جان خودم تمام شود.
feri
- پسرم، برادرانت را تنها مگذار. از حسن و حسین دست برندار. آنها را بییاور و تنها مگذار.
_.kowsar._
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۷۰%
تومان