بریدههایی از کتاب بلندترین پنجشنبهی دنیا
۳٫۴
(۵۶)
وارونه شدن شرط آغاز زندگی بود. شرط نفس کشیدن توی این دنیای جدید. و من که برای پا گذاشتن به این دنیای پرفریب عجلهای نداشتم، از همان اول همه چیز را فهمیدم. از همان لحظۀ تولد که هیچ کس گریهها و فریاد اعتراضم را جدی نگرفت... بعد از آن درد عظیم و شیون و فریاد، زندگی آغاز شد. همه لبخند زدند و تبریک گفتند و من زنجیر شدم به این دنیای عجیب. اولین ظهر تابستانی بود...
وجودم در جسمی کوچک جای گرفت که ساخته شده بود برای راهی طولانی. و من مستاصل و درمانده از درک هستی، در آغوش گرمی که برایم بهترین جای دنیاست، ساکت میشوم و منتظر میمانم. موسیقی آرام بخش قلبش را میشنوم و حسی عجیب در درونم جاری میشود...
و اما هنوز زمان زیادی از روزهای عمرم نگذشته بود که همه چیز را فهمیدم. شاید از همان روزهایی که به صورت رنج کشیدهی مادر خیره میشدم و شیرهی جانش را میمکیدم، غصه هایش را درک کردم و از نگاهش همه چیز را خواندم. فهمیدم که اینجا شروع یک راه پر فراز و نشیب است، که تو محکوم به طی کردن آنی. و خیلی زود دلم برای آن سکوت و تاریکی تنگ شد.
Mojgan Khoddam
دلم برای آغوش امن مادر تنگ شده. برای معجزهای که نگاه مهربانش داشت. برای آرامشی که از صدای قلبش نصیبم میشد، وقتی که روی سینهاش به خواب میرفتم. دیگر نه دردی بود و نه فریادی و نه ترسی...
~sahar~
وارونه شدن شرط آغاز زندگی بود. شرط نفس کشیدن توی این دنیای جدید. و من که برای پا گذاشتن به این دنیای پرفریب عجلهای نداشتم، از همان اول همه چیز را فهمیدم. از همان لحظۀ تولد که هیچ کس گریهها و فریاد اعتراضم را جدی نگرفت... بعد از آن درد عظیم و شیون و فریاد، زندگی آغاز شد. همه لبخند زدند و تبریک گفتند و من زنجیر شدم به این دنیای عجیب. اولین ظهر تابستانی بود...
~sahar~
عمر من فرصتی نیست که بخواهم بنشینم و حرفها و عقاید و اشتباهات و قضاوت دیگران را در مورد خودم توی سرم مو شکافی کنم و دنبال جوابی برایشان بگردم و بابتش دلخوری و کینه را ذخیره کنم. نمیخواهم نگران این باشم که من زمانی میخواستم چه جور آدمی باشم و همیشه دلم میخواسته به دست آوردهایم افتخار کنم و حالا دیگر نمیتوانم و نمیشود. دیگر باکم نیست که دیگران در موردم چه فکری میکنند. آدمهایی که تا به حال جور دیگری رویت حساب میکردند و انتظار خاصی از تو داشتند. انتظاری که دیگر سالهاست از دست تو ساخته نیست. اما آنها نمیپذیرند یا شاید نمیدانند و یا درک نمیکنند.
نفس عمیقی میکشم و حس میکنم بی تفاوتی هم عجب عالمی دارد.
Z.SH
«نمیدانم. یعنی ما خیلی چیزها را نمیدانیم اما فکر میکنم با همین شک و تردیدهاست که فکر و ذهنمان را به کار میاندازیم و سعی میکنیم به آرامش و اطمینان برسیم. شک مقدمهای است برای رسیدن به ایمان بیشتر و اعتقادی عمیق تر.»
Z.SH
«اگر عدالتی هم باشد برای من قابل درک نیست. نمیتوانم هیچ جوری توی ذهنم حل و فصلش کنم. نمیتوانم منتظر بمانم که نقصها و کمبودها، یک روز بعد از مرگم جبران بشود. اصلا از کجا معلوم که بشود؟ من که زیاد مطمئن نیستم. اصلا چرا خدا سختی و بیماری و جدایی را آفرید؟ چرا میگذارد مردم این همه سختی بکشند؟ چرا یکی را بیشتر از دیگران دوست دارد؟»همان لحظه صدای یک نفر را میشنیدم که توی سرم فریاد میزد: ساکت شو، ببند دهانت را!
Z.SH
به آخرِ راه که نگاه کنی سنگریزههای جاده به چشم نمیآید. به آینده که چشم بدوزی، تحمل سختیها آسان میشود. فقط آدم لذت طلبی که از رنجها میگریزد، همیشه طلبکار است. به یک زندگی راحت و بی دغدغه فکر میکند و هدفهای بزرگتر زندگی را از یاد میبرد و در نهایت به پوچی میخورد.
Z.SH
خدا که میدانست آیندهی ما چیست پس چرا ما را آفرید تا این همه زجر بکشیم؟ اصلا دلیلش چیست که از روز ازل آدمها را اسیر و زندانی این جسم خاکی کرد؟ یا چرا سختیها و ناراحتیها را آفرید؟ چرا موقعیت آدمهای دیگر را به من نداد. مگر خدای ما عادل نیست؟ مگر مهربان نیست؟ مگر رحمان و رحیم نیست؟
چشم هایش میخندند و میگوید:
«قطعا خدا عادل است. اما نه آن خدایی که تو میخواهی. که فقط تو را نگاه کند و مال تو باشد و به حرف تو گوش کند. که فقط به فکر تو باشد. خدا وقتی عادل است که مصلحت همۀ بندگانش را در نظر بگیرد. اتفاقاتی که دور و بر ما میافتد شاید در مجموع به نفع همۀ آدمهاست و این از درک من و تو خارج است. وقتی تبدیل به انسان کاملی شدی، قادر خواهی بود از پس این ابرهای تیرهی ابهام بیرون بیایی و به روشنی برسی.
Z.SH
«ما آدمها ابدی هستیم. ولی میخواهیم به تمام خواستهها و آمال و آرزوهایمان در همین هفتاد هشتاد سال زندگی دست یابیم. این حقیقت را نمیپذیریم که دنیای برتری وجود دارد که روزی ما را به خود راه میدهد. که این دنیا فانی و گذراست و تمام غمها و محنتها روزی پایان میپذیرد. کارهای خدا بی حکمت نیست و در سر نوشتی که برای ما رقم میزند، رازی نهفته که فقط خودش میداند و بس. و ما در همه حال تسلیم امر اوییم. مطمئن باش دنیای آرامی در پیش رو داری.»
Z.SH
حس میکنم بیشتر آدمها در مقابل مسئلههای حل نشدنی به شکل مضحکی دست پاچه میشوند و میخواهند با حواله کردن مشکلات به گردن تقدیر و مشیت الهی آنها را از ذهنشان پاک کنند. حس میکنم همۀ حرفهایشان، توجیهاتی است که به زور به من تلقین میکنند. هدفشان پنهان کردن حقیقت است و ایجاد یک خوشحالی و شادی کاذب و باورِ چیزی شبیه به امید. خواه ناخواه من مقهور جنگ با باورهای عمیقشان خواهم شد. پس به اجبار و به خاطر رضایتشان حسی غیر از شادی و خرسندیِ واقعی از خود بروز میدهم. یک حس ساختگی و مصنوعی که هرگز روحم را اقناع نمیکند. دغدغهای که مرا تبدیل به آدمی غیر واقعی میکند. آدمی با لبخندهایی مصنوعی برای خوشایند دیگران...
Z.SH
حجم
۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۷ صفحه
حجم
۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۷ صفحه
قیمت:
رایگان