«اصل داستان یکیه، فقط جزئیاتش فرق میکنه. چه کاری کرده باشیم چه نه، همهمون دشمن مملکت به حساب میآییم. آوردنمون اینجا تا با کار اجباری درستمون کنن.»
کاربر ۵۴۷۸۳۶۹
بعدها حتماً برای جوزی شرح خواهد داد که شاید او بتواند جسم تو را از آنِ خویش کند، اما روح و ذهن و قلبت را هرگز نخواهد داشت.
کاربر ۵۴۷۸۳۶۹
سیلکا در چشمان او میخواند که فکر میکند هر چه بخواهد برآورده میشود. سیلکا میداند چقدر سریع این حس میتواند از او گرفته شود.
yasinds
فراموش نکنید عشق، امید و شجاعتی را که نجاتیافتگان و آنها که نرَستند برای ما به یادگار گذاشتند.
yasinds
«مهم نیست، النا. آدم هروقت درمانده شه، احساس خشم میکنه.»
فریبا
برای اولینبار طی سالهای متمادی به خود اجازه داده تا از هولناکی آنچه تا حال دیده، شنیده، خود انجام داده یا نداده از پا دربیاید و بیندیشد به آنچه دیگر ندارد و نمیتواند هرگز سودایش را داشته باشد.
فریبا
تقدیم به آنان که چندان زنده نماندند که این حکایتها را بازگویند، و باشد که از سر تقصیر من بگذرند که همهچیز را ندیدم، همهچیز را به یاد نسپردم، و همهچیز را به فراست درنیافتم.
sogand
چه حس عجیبی دارد کاستن درد، نه چون گذشته افزودن به آن.
sogand
سیلکا به اندازهٔ برفها احساس بیجانی میکند. چشمانشْ بدنهای استخوانی و خمیده را تار میبیند. از احساس تهی شده است. از وقتیکه شوارتزهیوبر او را در آن اتاق کوچک، جلوی بلوک بیستوپنج جای داد و مرتب به او سر زد، دریافت که چیزی نیست غیراز استخوان، ماهیچه و پوست. این انتخاب او نبود. خودش اتفاق افتاد.
فاطمه میرالماسی
همه یکرأی میگویند که ناشا زیباترین بچهای است که در عمر خود دیدهاند. او مثل خورشیدی است که ازمیانِ ابرهای تیره بیرون زده است. از آیندهٔ نامعلوم آن دو و محیط بیرحمی که ناشا در آن چشم به این دنیا گشوده است حرفی زده نمیشود. هیچکس نمیخواهد آغازگر این مکالمه باشد.
مریم