دلش میخواست میتوانست زمان را به عقب برگرداند و همهی زشتیهای گذشته را جبران کند. ایکاش میتوانست فقط خاطرات شیرینشان را بهیاد بیاورد اما بیفایده بود.
آخر هیچکس به او نگفته بود که فرصتی برای جبران نخواهد داشت.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«ولی با یه کاسهی بزرگ بستنی وانیلی موافقم!»
هالی با خنده گفت: «بستنی؟ برای صبحانه؟!»
Aysan
خاطرات فقط خاطرات بودند. هرگز نمیشود آنها را لمس کرد و یا بویید و زمان هر لحظه بر آن گرد تازهای از فراموشی میپاشد.
Aysan
تو همهی زندگی من شدی.
یك رهگذر
«تا بهحال شنیدهی که میگن وقتی ترس به سراغت میاد شجاع میشی؟»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«میدونم که همهتون میدونید که من چه شرایطی رو پشت سر گذاشتهم ولی مطمئناً هیچ کدومتون نمیدونید که من هنوز توی همون شرایط هستم!»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
زندگی همین بود. ایستگاهی برای توقف نداشت.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
روی صندلی پارک روبهروی زمین بازی نشست و به صدای خنده و شادی بچهها گوش سپرد. دلش میخواست از جایش بلند شود و تاببازی کند یا سوار سرسره شود و در شادی بچهها سهیم شود. چرا آدمها بزرگ میشدند؟ هالی متوجه شد تمام این هفته برای دوران کودکیاش دلتنگی کرده.
ایکاش مسئولیتی بر دوشش نبود. دلش میخواست کس دیگری به کارهایش رسیدگی کند و مراقبش باشد و مدام به او بگوید که احتیاجی نیست نگران چیزی باشد. اگر بزرگ نمیشد دنیا چقدر زیبا و بیدغدغه بود! کاش زمان به عقب برمیگشت
من زنده ام و غزل فکر میکنم
هیچ دوربینی نمیتونه احساسی رو که توی قلبمون در جریانه رو به تصویر بکشه.
یك رهگذر
رفته بود و دیگر باز نمیگشت و این حقیقت محض بود. دیگر در هیچ مهمانی شامی با هم به لطیفهای نمیخندیدند؛ تنها چیزی که باقی مانده بود مشتی خاطره بود و تصویری از صورتش که هر روز، گرد زمان، تیره ترش میکرد.
n re