بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۵)
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.»
«چهقدر جالب!»
«میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
«عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
mohammadrz003
یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهٔ بوداییان دید، فهمید که قبلاً در چهارسالگی چهطور بر حالتهای ذهنیاش پیروز میشده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره میشد و انگار فرسخها دور را نظاره میکرد. در سرش فاصلهای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشمبهراه مادرش میماند. همان جایی که به سنگ بدل میشد، جایی که بدنش را حس نمیکرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد. وقتی مادر میآمد، دخترش دیگر زنده نبود.
زینب هاشمزاده
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
زینب هاشمزاده
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه.
زینب هاشمزاده
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
زینب هاشمزاده
اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهنهای آلن روی صندلی افتاده بود. آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد.
آیا همسرش صدای هقهق او را شنید؟ لوکریس که کنار صندوق مغازه ایستاده بود، آمد به سراغ دریچهٔ کف زمین و آن را گشود.
«میشیما، حالت خوبه؟ میشیما!»
زینب هاشمزاده
هر دو زن به عکسهای روی دیوار که دانهدانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.
مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟»
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.»
«چهقدر جالب!»
«میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
«عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
زینب هاشمزاده
دخترک محصل به آلن نزدیک شد و راز دلش را به او گفت «من آدم تنهاییام. توی این دنیای بیرحم هیچکی من رو درک نمیکنه. مادرم هم آدم احمقیه... تلفن همراهم رو ازم گرفته؛ اون هم به این خاطر که چند ساعتی در روز ازش استفاده میکنم. نمیدونم استفادهٔ گوشی چیه، اگه نتونی باهاش به مردم زنگ بزنی! واقعاً دیوونهم کرده. اگه پنجاه ساعت حرف زده بودم یه چیزی... ولی واقعیت اینه که حسوده؛ چون کسی رو نداره که بهش زنگ بزنه. اون وقت میآد سر من خالی میکنه: “زر و زر و زر و نمیدونم چرا به ندجه زنگ میزنی و اینکه خونهشون روبهروی ماست دیگه زنگ واسه چیتونه” و از این حرفها.»
زینب هاشمزاده
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
کاربر ۱۸۷۳۸۰۶
پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه میشدند یا از حملهٔ قلبی میمُردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.
ali.306
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
ali.306
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
ali.306
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
azar
اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.»
«صورتم پُر از جوشه.»
«جوشهات عصبیند... وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری
azar
«اول نوامبره... تولدت مبارک، مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
azar
تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.»
azar
شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
azar
ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم.
azar
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
غزل
تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.
_RoyaTanha_
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان