بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۷)
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
atiye
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
Tina
چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست.
farnaz
پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا میآمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض میشدند. چنگزده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از اینکه چه پیش میآید، آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود.
خودش را رها کرد.
:)
دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟»
«باشه. برم ببینم چی داریم. آلن میآی کمکم کنی؟»
«بله، مامان.»
:)
«برای رفع معضل پیشرَوی بیابانها باید بتونی شن رو به یک مادهٔ مفید خام که به نفع مردم باشه، تبدیل کنی. مثل کاری که قبلاً با جنگلها کردند. زغالسنگ و نفت خام و گاز...»
«بدون شک با فشردگی و حرارت زیاد میتونیم اونها رو به آجر تبدیل کنیم و توی ساختوساز ازشون استفاده کنیم.»
«دقیقاً! و هر آپارتمان، پل یا هر چیز دیگهای که از اونها ساخته بشه یه قدم موفق به حساب میآد.»
«اون وقت هر جایی که بیشتر از این بلا رنج میبره، دولتمندتر میشه. چه عالی!»
آلن که لباس علاءالدین پوشیده و پشت میز نشسته بود، سر ذوق آمد و گفت «همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهٔ خوبتون رو یادداشت میکنم.»
:)
«مگه این پارچه رو روی دیوار ندیدی؟ فقط افراد مسن میتونند خودشون رو بکشند. حالا بزن بهچاک!»
:)
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
«میخوام بخوابم.»
مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
:)
فلسفهٔ زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رؤیای انسانها نابود شده بود.
:)
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه. تو که الآن توی پاهات دردی نداری؟»
«همهجام درد دارم.»
«میدونم ولی توی پاهات درد داری؟»
«نه.»
«خیلی هم عالی! امیدوارم این پاهات این قدرت رو داشته باشند که تو رو با این خانم توی آینهٔ برگردونند خونه. اگه واسهٔ من این کار رو نمیکنی، واسهٔ اون انجام بده. اسمش چیه؟»
مشتری چشمانش را باز کرد و به آینه نگریست. «نائومی بن سالا دارجیلینگ.»
:)
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
:)
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
:)
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیشمرگهای خودکشی...» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.»
«ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسهٔ اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسهٔ پخش موسیقی و برنامههای نمایشی خاموش بشه. گفتی واسهٔ مشتریها...»
:)
«اول نوامبره... تولدت مبارک، مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
:)
دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درِ کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجهوورجه میکرد. بهش گفتم “خطرناکه، برش دار.” بعد خندید و گفت “دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده.”»
لوکریس حرف شوهرش را قطع کرد. «یهبار دیگه هم یکی مار کبرای زهردار خرید، ولی مار نیشش نزد. آخرش هم اسمش رو چارلز ترنت گذاشت. نمیدونم نمیتونست مثلاً اسمش رو بذاره آدولف؟ میدونید ما اسم بچههامون رو از روی اسم افراد معروفی که خودکشی کردهن، انتخاب کردیم: ونسان به یاد ون گوگ، مرلین به یاد مونرو...»
بازاریاب پرسید «و آلن به یاد کی؟»
:)
«بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده...!»
:)
دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟»
دختر، که تقریباً همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
میلادینو
زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت
لیوبی1
میکردند. پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه میشدند یا از حملهٔ قلبی میمُردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.
این همان زمانی بود که فریاد جمعیت از ورزشگاه بلند میشد. این همان زمانی بود که، جایی، کسی با هجوم کابوسهایش در خواب غلت میزد
پرنیان فهیم
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
پرنیان فهیم
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان