بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۷)
چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟
Ali
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
arash rostamzad
زن جوان آشفته به چپوراست نگاه کرد.
«ببینم من درست اومدهم دیگه؟ اینجا مغازهٔ خودکشیه؟ اینطور نیست؟»
«اُه، اون کلمه رو فراموش کن. چه اهمیتی داره کجا اومدهای.»
میشیما اخم کرد. «چی گفت؟»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه. تو که الآن توی پاهات دردی نداری؟»
yeganeh mirakhorloo
ناگهان صدای زنگ پایین به صدا درآمد.
میشیما آهی کشید و گفت «شب هم باید در خدمت اربابرجوع باشیم. میرم ببینم کیه.»
در تاریکیِ راهپله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.»
آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«خیلی ممنونم به خاطر نصیحتتون آقای همهچیزدان.»
yeganeh mirakhorloo
ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند...
Alireza Aziz
چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟
Alireza Aziz
رئیس دولت که از خنده اشک توی چشمهاش جمع شده بود، گفت “یهبار یه عمویی من رو توی گونی سیبزمینی کرد و دزدید. پرتم کرد روی گاریش و به اسبش شلاق زد تا چهارنعل بره. توی گاری انقدر بالاوپایین پریدم که پرت شدم توی جاده. آی... کاشکی به جای اینکه اینجوری ملتم رو به نابودی کشوندهم، الآن توی گونی سیبزمینی زندانی بودم... هاهاها!”
negar
زندگی، از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته شدن بود.
سمیه بانو
پسرک که روزها رؤیای آدمها بود، اکنون صافوساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودیاش را به اطراف پخش میکرد. او به افق زیبایی میمانست که تو را به سرزمینهای ناشناخته میبرد.
Aso
«الو؟ اُه، موسیو چنگ شمایید؟! البته که بهجا میآرم. امروز صبح طناب خریدید، اینطور نیست؟ بله...؟ شما میخواید که ما...؟ نمیشنوم ــ احتمالاً تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد ــ ما رو به تشییعجنازهتون دعوت کردید؟ آه، واقعاً لطف کردید! ولی کِی میخواید انجامش بدید؟ اُه، طناب دور گردنتونه؟ خب، امروز که سهشنبهست، فردا چهارشنبه، پس تشییعجنازهتون میافته پنجشنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم...»
melik
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
niloufar
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید!
Nargesi0_0
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
Nargesi0_0
این بچه، این شفابخش دلهرههای انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشههای عالیاش گنجهای نهان را آشکار میکرد. شیطنتش، فوران خوشحالیهایش، خنده بر لب آدم و آسمان تیرهٔ این شهر میآورد.
چیزی مثل آهنگی که راهش را گم کرده است
Zahra
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
«میخوام بخوابم.»
مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
شاهین صفری
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
مهری
«مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه،
کاربر ۱۸۸۷۰۲۷
همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم.
مارتینوس بایرینک
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
مارتینوس بایرینک
«اینها اصلاً اخبار تلویزیون رو نگاه میکنند؟ واسهٔ آیندهٔ جهان غصه نمیخورند؟»
mandana
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان