بریدههایی از کتاب زمان دست دوم
۳٫۵
(۵۹)
بههرحال یه جایی همهٔ اشکهای ما نوشته و ثبت میشه لابد...
الی
بین مُردهها میگشتند، بین زندهها. هیچکی دیگه از مرگ نمیترسید، مرگ عادی و طبیعی شده بود واسهٔ همه. قبل از جنگ ترانه میخوندند: «از تایگا تا دریاهای بریتانیا / ارتش سرخ از همه قویتر است...» با افتخار میخوندیم این ترانه رو. بهار که شد، یخ رودخونه آب شد... رودخونه راه افتاد... تمام رودخونه پُر از جسد بود: همه لخت و کبود، فقط کمربند به کمرشون بسته بودند و سگکش برق میزد؛ کمربندهایی با ستارههای سرخ. دریا بیآب نمیشه، جنگ هم بیخونوخونریزی. خداوند زندگی میده، و جنگ زندگی میگیره... (گریه میکند.)
الی
(سکوت میکند.) وای، خدایا! تا چهلسالگی میتونی هر کاری بکنی، میتونی گناه هم بکنی، اما بعدِ چهلسالگی باید توبه کنی. اون موقع هست که خدا میبخشه (میخندد.
الی
خلاصه... زندگیمون گذشت... اما حسرت یه چیز رو میخورم، اینکه زمان رو نمیشه با پول خرید. میخوای جلوِ خدا گریه کن، میخوای نکن، ولی نمیتونی بخریش. حکمتش همینه.
اما ساشکا خودش نخواست زندگی کنه. نخواست. خودش کارت زندگیش رو تحویل خدا داد...
الی
فریب! فریب بزرگ! زندگی رو هم... بهتره مرورش نکنیم... تحمل کردیم، کار کردیم و رنج کشیدیم. اما الآن دیگه زندگی نمیکنیم، داریم روزهای آخرمون رو بدرقه میکنیم.
الی
هیتلر رو هم سرنگون کردند! هیتلر با ماشینآلات کامل زرهی به جنگ ما اومده بود... با زره آهنی... اما با همهٔ اینها پیروز شدیم. حالا چی، ما کی هستیم؟ ما؟ رأیدهنده هستیم... من تلویزیون تماشا میکنم. اخبار از دستم درنمیره... حالا ما رأیدهندهایم. کار ما اینه که بریم درست رأی بدیم، همین. من یهبار مریض بودم، نرفتم حوزهٔ رأیگیری، اونها خودشون با ماشین اومدند سراغم. با یه جعبهٔ سرخرنگ. فقط توی همین روزهاست که یادِ ما میافتند... بله...
الی
مردم دوباره به خدا ایمان آوردند، آخه امیدِ دیگهای هم نیست. اما یه زمانی به ما توی مدرسهها میگفتند لنین خداست، کارل مارکس هم خداست. کلیسا شده بود انبار غله و چغندر. تا پیش از جنگ همینطور بود. بعد، جنگ شروع شد... استالین درِ کلیساها رو وا کرد تا ملت برن برای پیروزی شمشیر روسی دعا کنند، خطاب به ملت گفت «برادران و خواهرهای... دوستان من...» قبل از اون ما کی بودیم؟ دشمنان ملت... اشرافیت و جیرهخورهای اشرافیت... همهٔ خونوادههای اصلونسبدار رو غارت کردند توی روستای ما. اگه دوتا گاو و دوتا مرغ توی حیاطت داشتند میچریدند، تو اشرافی محسوب میشدی. میبردندشون سیبری، مینداختندشون توی تایگای خالی... مادرها بچههاشون رو خفه میکردند تا زجر نکشند طفلکیها. چه درد و غمی... اشکِ آدمها... از همهٔ آبهای روی زمین هم بیشتر بود. حالا جناب استالین خواهش کرد «برادران و خواهران...» همه باورش کردند. بخشیدندش.
الی
«واجب است حداقل هزار نفر از طبقهٔ اشراف و ثروتمندان اعدام شوند (حلقآویز بهتر است، جوری که ملت ببینندشان)... تمام انبارهای غذاییشان مصادره گردد... باید کاری کرد تا مردمی که تا صدها ورستا آن طرفتر هم زندگی میکنند ببینندشان و حساب کار دستشان بیاید...» (لنین، ۱۹۱۸)
Davood Rajabi
قهرمانهای یک دوره، بهندرت میتونند قهرمانهای دورهٔ دیگه هم باشند.
صالح حسینی
اصلاحات اقتصادی اومد، بعد اصلاحات جدید... همهچیمون رفت! چه کشوری رو ریختند توی چاه فاضلاب! هر خانوار دوتا اتاق داشت، یه انباری با یه باغچه. همهٔ ما مثل همیم. پول درآوردیم! پولدار شدیم! تمام زندگی به این ایمان داشتیم که یه روزی بالاخره زندگی خوبی خواهیم داشت. فریب! فریب بزرگ! زندگی رو هم... بهتره مرورش نکنیم... تحمل کردیم، کار کردیم و رنج کشیدیم. اما الآن دیگه زندگی نمیکنیم، داریم روزهای آخرمون رو بدرقه میکنیم.
Holydisease
ذهنیت کشور ما و ناخودآگاه مردم ما تزاریه. سر خم کردن پیش پای تزار توی ژن ماست. همه به تزار احتیاج داریم. دنبال ایوان مخوفی هستیم که توی شهرهای روسیه خون راه انداخت و توی جنگ لیوون شکست خورد، از همچین کسی مردم ما هم میترسند، هم عاشق و دیوونهش هستند. یکی مثل پتر کبیر و استالین. اما الکساندر دوم... تزاری که به ملت روس آزادی هدیه داد... کشتندش... توی چک شاید یکی مثل واتسلاو هاول جواب بده، ولی ما به ساخاروف نیازی نداریم، فقط تزار! تزار ـ پدر ملت! چه دبیرکل حزب باشه چه رئیسجمهور فرقی نمیکنه، برای ما تزار میشه.
MohammadAA2000
ایمان ما درونی بود... یه ایمان ساده و خالصانه... باور کرده بودیم... همین الآنه که اتوبوس بیاد و سوارمون کنه و ببردمون به سمت دموکراسی. اون وقت جای آپارتمانهای خاکستری تو خروشچفکا، توی خونههای خوشگل زندگی خواهیم کرد، جای کورهراههای پُر از تپه و چاله، اتوبان میسازیم، همه یهویی مهربون میشیم. هیچکس هم دنبال دلایل عقلانی واسهٔ این تصورات نبود. اصلاً چنین دلایلی وجود خارجی نداشت. آخه چرا؟ با قلبمون ایمان داشتیم، نه عقلمون. با همین قلبمون هم رأی دادیم به نمایندهها. هیچکی دقیقاً نمیگفت چیکار باید بکنیم: آزادی و همین؛ کافیه. وقتی توی آسانسور گیر میافتی، فقط یه آرزو داری، اینکه درِ آسانسور باز شه. وقتی درِ آسانسور رو باز میکنند، تو احساس خوشبختی میکنی. خوشحالی مطلق!
MohammadAA2000
کمونیسم. اما الآن نه سوسیالیسم داریم، نه کاپیتالیسم. نه مدل شرقی، نه مدل غربی. نه امپراتوری، نه جمهوری. همینجوری برای خودمون خوشیم...
MohammadAA2000
جنگل... حکومتِ یه مشت دزد... حمله کردند به کشور، هر کی زودتر تونست یه چیزی رو صاحب شد.
MohammadAA2000
جنگل... حکومتِ یه مشت دزد... حمله کردند به کشور، هر کی زودتر تونست یه چیزی رو صاحب شد.
MohammadAA2000
ما کشور خودمون رو نمیشناسیم. نمیدونیم اکثریت مردم به چی فکر میکنند، ما اونها رو میبینیم، هر روزمون رو با اونها میگذرونیم، از اینکه به چی فکر میکنند و چی میخوان هیچ اطلاعی نداریم. بااینحال این جرئت رو به خودمون میدیم که بهشون چیز یاد بدیم. خیلی زود همهچی رو میفهمیم، و از این همهچی وحشت خواهیم کرد.»
احسان
انسان همیشه در معرض انتخاب قرار دارد: آزادی یا سعادتمندی در زندگی، آزادی توأم با رنج یا خوشبختیِ بدون آزادی. اکثریت مردم راه دوم را انتخاب میکنند.
احسان
اما الآن کسی دیگه واسهٔ احساسات وقت نداره، همه مشغول پول درآوردن هستند. کشف پول مثل انفجار بمب اتمیه.»
سید مهدی
توی جنگ قهرمان وجود نداره... وقتی انسان اسلحه دست میگیره، دیگه نمیتونه خوب باشه. هر کاری بکنه، نمیتونه خوب باشه.
nastar-esm
مردم نیستند که تاریخ رو مینویسند، بلکه زمونهست که تاریخ رو مینویسه. حقیقتی که انسانها تعریف میکنند در واقع میخی هست که هر کدوم کلاه خودشون رو بهش آویزون میکنند.
nastar-esm
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
قیمت:
۱۴۶,۰۰۰
۷۳,۰۰۰۵۰%
تومان