بریدههایی از کتاب زمان دست دوم
۳٫۵
(۵۹)
انسان بردگیاش را حس نمیکرد، حتی بردگیاش را دوست هم داشت.
Book
در روایتهایی که من ثبتشان میکنم، واژگان و عباراتی چون «تیرباران» «اعدام دستهجمعی» «نابود کردن» «گوشهٔ دیوار میخکوب کردن» و یا گزینههایی شورویایی چون «بازداشت» «ده سال حبس بدون حقِ مکاتبه» و «تبعید» گوشها را به شکلی دردناک میخراشند.
Book
مردم طی دههها یاد گرفته بودند اگر زندگی خود و خانوادهشان را دوست دارند، ساکت بمانند. حتی اگر شدیدترین بلاها و دردها بهشان تحمیل شده باشد، دندان به جگر بگیرند و به احدی چیزی از سرگذشتشان نگویند. خودسانسوری، ترس از ابراز عقیده و وحشت از حکومت و نهادهای وابسته در وجودشان نهادینه شده بود.
Book
من مدتها در جستوجوی ژانر موردعلاقهم بودم؛ ژانری که بتونم درش همونجوری بنویسم که گوشم میشنوه. و وقتی کتاب من اهل روستای آتشین هستم رو خوندم، فهمیدم چیزی که من دنبالشم امکانپذیره. برای من اینکه حقیقت نمیتونه درون یه قلب و یه مغز جا بشه همیشه عذابآور بود. حقیقت تکهتکهشدهست، حجم زیادی داره و توی هر گوشهای از دنیا میتونی تکهای از اون رو پیدا کنی. حالا چهطور این تکهها رو جمع کنم؟
Sajede Aghababaei
کشور به این خوبی رو به مخروبه تبدیل کردند. همهچی رو زیر قیمت فروختند. وطنمون رو فروختند... به مارکس فحش میدن و میرن سفرِ اروپا.
zarsaidi
تپههایی از کتاب توی فروشگاه درست شده بود. تحصیلکردهها کتابخونههای شخصیشون رو فروخته بودند. هر چند ملت فقیر شده بود، اما به این خاطر کتابهاشون رو از خونه نیاوردند بیرون، اینطور بگیم، فقط به خاطر پول این کار رو نکردند، کتابها ناامیدشون کرده بودند؛ ناامیدی کامل. دیگه درست نبود از مخاطبت سؤال کنی، “الآن چه کتابی میخونی؟” خیلی چیزها توی زندگی تغییر کرد، اما توی کتابها نه. رمانهای روسی بهت یاد نمیدن چهطور توی زندگی موفق بشی. چهطور پولدار بشی... آبلوموف روی کاناپه دراز کشیده، قهرمانهای چخوف هم دائماً چایی میخورند و از زندگی شکایت میکنند...
zarsaidi
ــ با صدای موسیقی چایکوفسکی، خاکارههای شوروی رو هم دفن کردند...
ــ اولین کاری که انجام دادم این بود که پولهام رو ورداشتم و رفتم فروشگاه. میدونستم هر چی تهش دربیاد، قیمتها بالا میرن.
zarsaidi
تا جایی که چشم کار میکرد تانک بود... روی تانکها هیچ قاتلی ننشسته بود، همهشون پسربچههایی بودند با چهرههای گناهکار که خودشون هم خیلی ترسیده بودند.
zarsaidi
ببین کی الآن صاحب شرکت شده! تو قبرس و میامی ویلا داره! معلومه، منشی سابقِ حزب. این رو گفتم تا بدونی کجا باید دنبال پولهای حزب بگردی... اون وقت رهبرهای ما... دههیشصتیها... بوی خونِ جنگ به مشامشون نخورده بود، اما مثل بچهها سادهلوح و زودباور بودند... ما باید شبوروزمون رو توی میدونها سر میکردیم. باید کار رو به نتیجه میرسوندیم. ما خیلی زود سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم خونههامون. اون وقت کارچاقکنهای ارزْ حکومت رو به دست گرفتند. برعکسِ نظریات مارکس، روی سوسیالیسم داریم کاپیتالیسم بنا میکنیم.
zarsaidi
آدم همیشه میخواد به یه چیزی ایمان داشته باشه. فرقی هم نمیکنه، به خدا یا پیشرفت فنی. به شیمی، به پلیمرها، به دانش فضایی. الآن هم که همه به بازار ایمان پیدا کردهند. خب، گیرم سیر بشیم، بعدش چی؟
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
پدران: آزادی یعنی نبودن ترس؛ آزادی یعنی سه روز از ماه اوت، وقتی ما شورش رو خوابوندیم؛ آدمی که توی مغازه از بین صد نوع کالباس یکی رو انتخاب میکنه مسلماً آزادتر از کسیه که مجبوره بین ده نوع کالباس انتخاب کنه؛ آزادی یعنی کسی شلاقت نزنه، اما دیگه نسل شلاقنخورده نخواهیم دید؛ انسان روس آزادی رو نمیفهمه، باید حتماً کازاک و شلاق بالا سرش باشه.
فرزندان: آزادی یعنی عشق؛ این آزادیِ درونیه که ارزش مطلق داره؛ آزادی یعنی وقتی که از آرزوها و خواستههات نترسی؛ آزادی یعنی کلی پول داشته باشی؛ اون وقت میتونی هر چی بخوای بخری؛ آزادی یعنی وقتی بتونی طوری زندگی کنی که حتی به فکر آزادی هم نیفتی. آزادی بد نیست، نرماله.
Toobakiani
وطن ما جوریه که باید اون رو از راه دور دوست داشت...
Holydisease
یه بطری برای کل میز، واسهٔ ده نفر... الآن باید واسهٔ هر نفر یه بطری بذاری. باید یه گاو بفروشی تا بتونی واسهٔ پسر یا دخترت عروسی بگیری. عاشق لیزا بود... اما، به قول معروف، با قلبت نمیتونی نگهش داری، به گوشِت هم نمیتونی آویزونش کنی. خلاصه... خلاصه... اهل تفریح بود، مثل گربه با همه بود، باوفا نبود. بچهها بزرگ شدند و اون هم شوهرش رو ترک کرد. پشتسرش رو هم نگاه نکرد. من به ساشکا گفتم «ساشکا، یه زن خوب پیدا کن، باهاش ازدواج کن.»
«نمیخواد. یه استکان میرم بالا. پاتیناژ نگاه میکنم توی تلویزیون و بعدش میرم میخوابم.»
تنهاییِ توی رختخواب، لحاف هم گرمت نمیکنه. توی بهشت هم تنهایی نمیتونی زندگی کنی.
الی
من توی عروسی ساشکا بودم... خیلی لیزکا رو دوست داشت، خیلی وقت بود ازش خواستگاری میکرد. دیوونهش بود! از مینسک واسهٔ لباسعروسی لیزکا، تور سفید آورده بود. عروسش رو، سرِ دست گرفت و وارد خونه شد... رسمورسوم قدیمی ما... داماد عروس رو روی دست میگیره، مثل بچه، و وارد خونه میشه تا داماوُی اذیتش نکنه. بهش توجهی نکنه. داماوُی غریبهها رو دوست نداره و سعی میکنه بیرونشون کنه. صاحبخونهٔ واقعی در حقیقت اونه، باید از آدم خوشش بیاد. آه... (دستش را در هوا تکان میدهد.) الآن دیگه کسی به چیزی اعتقاد نداره. نه به داماوُی، نه کمونیسم. مردم بدون هیچ اعتقادی زندگی میکنند. حالا شاید به عشق هنوز اعتقاد داشته باشند... توی عروسی ساشا هی فریاد میزدند «گورکا! گورکا!» چهقدر اون موقع مینوشیدند؟
الی
«آروم باش دختر، آروم باش...»
درِ اتاقش رو بست تا کسی چیزی نشنوه. «آروم... آروم...» چهطور میتونی سرنوشت خودت رو دور بزنی؟ با داس که نمیشه آب رو بُرید... ساشکا هم رفت توی آموزشگاه نظامی ثبتنام کنه... توی فرم نوشت که خونوادهش یه مدت تحت اشغال آلمانیها زندگی کردند و پدرش مفقودالاثر شده. فوراً اخراجش کردند... (سکوت میکند.) از اینکه من راجعبه خودم و زندگیِ خودم دارم تعریف میکنم که ناراحت نشدید؟ همهٔ ما یهجور زندگی داشتیم. امیدوارم به خاطر این حرفها من رو دستگیر نکنند. حکومت شوروی هنوز هست یا اینکه کلکش کنده شده؟
این غمها باعث شد خوشیها رو هم فراموش کنم... جوون بودیم و عاشق میشدیم
الی
یکبار مادرم یه رمال صدا کرد... رمال اومد و بهمون گفت «همهچی درست میشه.» ولی ما چیزی نداشتیم بهش بدیم. مادرم دوتا چغندر توی زیرزمین پیدا کرد و خوشحال شد. رمال هم خوشحال شد. من هم همونطور که آرزوش رو داشتم، رفتم تا توی آموزشگاه تربیتمعلم ثبتنام کنم. اونجا باید فرم پُر میکردیم... جواب همهٔ سؤالها رو نوشتم، تا اینکه رسیدم به این پرسش «آیا شما یا بستگانتون سابقهٔ اسارت یا زندگی تحت اشغال آلمانها رو دارید؟» من جواب دادم: بله، البته. مدیر آموزشگاه من رو خواست و توی دفترش بهم گفت «دخترجون، مدارکت رو پس بگیر.» رزمنده بود، یه دستش قطع شده بود توی جنگ. از آستین خالیش فهمیدم. اینطور بود که فهمیدم... کسهایی که مجبور شده بودند تحت اشغال آلمانیها زندگی کنند... مورد اعتماد حکومت نیستند. حکومت بهشون شک داره. دیگه هیچکی به ما نمیگفت «برادران و خواهران»... چهل سال گذشت تا این فرمها و پرسشنامهها رو حذف کنند. چهل سال! زندگیم تموم شد، تا این فرمها از روال قانونی خارج بشه.
الی
همسایهمون رو به موتورسیکلت بستند، تا جایی که میتونست، دوید پشت موتور، بعد دیگه قلبش تیکهپاره شد... (دیگر حتی اشکهایش را پاک نمیکند.) توی جنگ، آدم از آدم میترسید. هم از خودی هم از غریبه. اگه روز حرف بزنی، پرندهها میشنوند، شب حرف بزنی، خفاشها میشنوند.
الی
سهتا آلمانی سوار یه موتورسیکلت سیاه با یه سگ بزرگ سیاه اومدند. خلاصه یکی فروخته بودشون... همیشه همچین آدمهایی پیدا میشن، اونها روحشون سیاهه. اونها در واقع... بدون روح زندگی میکنند... قلبشون هم فیزیکیه، انسانی نیست. دلشون به حال هیچکی نمیسوزه. پسرها دویدند توی مزرعه... توی خوشهها... آلمانیها سگ رو سمتشون ول کردند... مردم بعداً تیکههاشون رو از روی زمین جمع کردند... توی پارچه پیچوندند... چیزی واسهٔ دفن کردن ازشون باقی نمونده بود و هیچکی هم فامیلیشون رو نمیدونست.
الی
همه رو تیربارون کردند، اما این دوتا قایم شده بودند. فرار کردند. یکی هشت سالش بود، یکی هم ده سالش. مادر ما هم براشون شیر میبرد... ازمون خواهش میکرد «بچهند... به کسی چیزی نگید.» توی اون خونواده، یه پدربزرگِ پیر هم بود. اون جنگ اول با آلمانیها رو یادش بود... جنگجهانی اول رو میگم... پیرمرد بهشون غذا میده و گریه میکنه. «ای بابا، بچههای بدبخت، میگیرندتون و زجرکشتون میکنند. اگه توانش رو داشتم، بهتر بود خودم یهجوری میکشتمتون.» این حرفها بود... شیطان این حرفها رو میشنوه... (با دست راست صلیب کشید.)
الی
روی دیوار مدرسهٔ روستا با رنگ نوشتند «ارتش سرخ وِلتون کرده!» نظموترتیب آلمانی شروع شد... توی روستای ما یهودی زیاد بود: آورام، یانگِل، مُردوخ،... جمعشون کردند و بردند یه جایی. اونها بالش و لحافشون رو با خودشون ورداشته بودند، فوراً همه رو زدند. از کل منطقه، یهودیها رو جمع کردند و توی یه روز تیربارون کردند. بعدش هم ریختندشون توی چاه... هزاران... هزاران نفر... بعدها تعریف میکردند، تا سه روز فقط از چاه خون میاومد بالا جای آب... زمین تنفس میکرد... زمین زنده بود... توی اون محل الآن پارک زدند. استراحتگاه بهاصطلاح. اونجا به خاطر همین مُردهها ساکته. کسی صداش درنمیآد... ب ـ له... فکر میکنم اینطوریه... (گریه میکند.)
الی
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
قیمت:
۱۴۶,۰۰۰
۷۳,۰۰۰۵۰%
تومان