بریدههایی از کتاب پرواز با آتش
۴٫۹
(۱۳)
پدافند موشکهای راداری زمینی و هوایی عراق وقتی روی هواپیما قفل میکرد، راوسیستم (Raw) با بوق خبر میداد. راوسیستم زیر چرخ جلو بسته میشود و نوع موشک پرتاب شده و سمت آن را میگوید. هرچه موشک نزدیکتر شود، فاصلۀ بوق کمتر میشود تا جایی که خلبان را کلافه میکند و اعصاب او را به هم میریزد. مقابله با این موشکها که بعد از قفلشدن روی هدف تا نخورند آن را ول نمیکنند، فقط یک راه دارد که هم حس دقیقی میخواهد و هم دل و جرئت. خلبان باید بگذارد که موشک خیلی نزدیکش بشود، آنوقت بهشدت بپیچد. چون موشک نمیتواند مثل هواپیما بپیچد و دور بزند، قفل راداریاش در فاصلۀ سی پایی هواپیما، شکسته میشود و خودکشی میکند. خودکشی موشک از روی غصه نیست بلکه رادارش به او فرمان میدهد که منفجر شود به این امید که شاید ترکشهایش به هواپیما بخورد.
مرئوف خدا
ن روز ما از باند همدان که به سمت ۲۷۰ درجه (شرقی-غربی) بود بلند شدیم و وارد عراق شدیم. از جنوب بغداد که رد میشدیم، در وسط بیابان یک زیارتگاه دیدیم. مثل یک امامزاده، با یک گنبد سبز که دورش دیوار کشیده بودند. من روبهرویش که رسیدم سر هواپیما را تکانی دادم و سلام کردم و مسیر را به سمت ناصریه ادامه دادم.
مرئوف خدا
در بیست و هفتم شهریور، لشکری برای تلافی عملیات ایذایی عراقیها، بلند شد که او را زدند و اسیر شد. چون اسارت او قبل از سی و یک شهریور بود، شخص صدام، شهید لشکری را سالها بعد از اتمام جنگ نگهداشت تا با سند ثابت کند ایران جنگ را شروع کرده. کسی
مرئوف خدا
یک روز بعد از پرواز، یک پیرزن در پای هواپیما، سه چهار تا تخممرغ به عنوان کادو به من داد. تخممرغها را بردم خانه ولی دلم نیامد بخورم و مدتهای زیادی آنها را داشتم. کار آن پیرزن برایم خیلی قشنگ بود.
مرئوف خدا
این آقا میگفت در جبهه، حقوقی نداشته و گاهی اسکناسهای پنجاه تومنی، بیست تومنی و ده تومنی را توی سینی میچیدند و جلویشان میگرفتند. یکی صلوات میفرستاده، یکی میگفته ما بخشیدیم به رزمندهها و یکی هم مثلاً یک پنجاه تومنی برمیداشته. سینی دور میزده و میرفته، شاید از آن همه آدم سه، چهار نفر برمیداشتند و ما تازه به هم میگفتیم: یارو رو نگاه کن، چقدر پولکیه!
مرئوف خدا
نیروی صاف و ساده و خالص بسیجی بوده و در نوجوانی به شکل داوطلب به جبهه رفته. او میگوید: اوایل جنگ یک تفنگ گرفتم ولی بلد نبودم خوب تیراندازی کنم. یکبار ستون در مسیری نشست تا نیروها استراحت کنند. من به دیوار تکیه داده بودم که دیدم یک مار از بغل درخت، سرش را آورده بالا و من را نگاه میکند. ترسیدم. تفنگم را برداشتم و ماشه را چکاندم و تیر خورد به گلوی مار و کشته شد. آنجا بود که من تیراندازی یاد گرفتم.
مرئوف خدا
آقای حقیقت بسیار آدم بداخلاقی بود. سنش از کاووسی بیشتر بود و بسیار بدعنق. قد بلندی داشت و سیاهچهره بود. هیچکس دلش نمیخواست با او پرواز کند چون وسط زمین و آسمان، هواپیما را ول میکرد و شروع میکرد دانشجو را زدن!
مرئوف خدا
برای خلبانی، کف پا نباید صاف باشد چون ترمز هواپیما پایی است، اگر دو تا ترمز همزمان گرفته نشوند، هواپیما میپیچد و از باند بیرون میرود.
مرئوف خدا
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان