بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرواز با آتش | صفحه ۱۰ | طاقچه
کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری

بریده‌هایی از کتاب پرواز با آتش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۳ رأی
۴٫۹
(۱۳)
اتاق‌های ما دوتخته بود ولی ما را طوری تقسیم کردند که یک ایرانی با یک پاکستانی هم‌اتاق باشد. علاوه بر پاکستانی‌ها، دانشجوهای اردنی، عراقی و ملیت‌های دیگر هم بودند ولی آن زمان ایرانی‌ها با عراقی‌ها رفیق‌تر بودند. با این که ایران و عراق همیشه با هم مشکل داشتند ولی دانشجوها با هم خوب بودند. ما با هم رفیق بودیم و بی‌خبر از این که بعدها صدام وادارمان می‌کند که رو در روی هم بجنگیم.
آرش
پاکستانی‌ها آن زمان توان چاپ عکس رنگی نداشتند و فیلم‌ها را برای چاپ می‌فرستادند خارج از کشور. در شهرهای پاکستان حمام هم خیلی کم بود. من یادم نمی‌آید جایی حمام عمومی دیده باشم. اصلاً برای‌شان افسانه بود که کسی در خانه‌اش حمام داشته باشد. مردها یک پارچه دورشان می‌بستند و خودشان را با شیر آبی که کنار خیابان بود می‌شستند. زن‌ها هم به‌جز زنانی که شوهرشان نظامی بود، گاهی توی رودخانه آب تنی می‌کردند. پاکستانی‌ها نظامی‌ها را خیلی تحویل می‌گرفتند.
آرش
گاهی لب جدول کنار خیابان می‌نشستیم و با تک و توک مردمی که رد می‌شدند حرف می‌زدیم. یک روز چوپانی جلوی گاوهایش بلال ریخته بود. وقتی خواستیم از او بخریم، تعجب کرد و اجازه داد هر چند تا می‌خواهیم برداریم. با بچه‌ها آتشی درست کردیم و بلال‌ها را کباب کردیم. چوپان هم ایستاده بود و تماشا می‌کرد. تعارفش کردیم، او هم خورد. از فردا همین آقا که دنبال گاو بود، آتشی عَلَم کرد و به دانشجوها بلال می‌فروخت و شده بود کاسب محل و لذت هم می‌برد که دانشجوهای ایرانی دورش جمع می‌شوند.
آرش
در پاکستان وسیله رفت و آمد اغلب مردم، گاری بود یا درشکه‌هایی که به آن‌ها «تانگو» می‌گفتند. مثل درشکه‌های قدیمی خودمان بودند ولی خیلی شیک‌تر با کلی تزیینات که به آن‌ها آویزان بود. ما چون برای تفریح جایی را نداشتیم، سوار می‌شدیم و درشکه‌چی ما را ده دور می‌گرداند و یک روپیه می‌گرفت که به پول ما می‌شد هفت قِران و ده شاهی.
آرش
آن‌موقع ایران و پاکستان متحد آمریکا بودند. آمریکا بعضی هواپیماها را به عنوان کمک نظامی به ایران می‌داد ولی وقتی ما تعدادی هواپیما می‌گرفتیم، دیگر گرفتارش می‌شدیم و مجبور بودیم اسکادرانش را تکمیل کنیم. مثلاً ده تا هواپیما به ما می‌دادند ولی یک اسکادران، بیست و پنج فروند هواپیما می‌خواست و ما مجبور بودیم پانزده‌تای بقیه را بخریم. هواپیماهایی را که آمریکا به عنوان کمک به ما می‌داد، ما بعد از استفاده به پاکستان می‌دادیم. در واقع ما در پاکستان با هواپیماهای خودمان آموزش می‌دیدیم. پاکستانی‌ها این هواپیماها را طوری تعمیر می‌کردند که انگار تازه از کارخانه بیرون آمده‌اند. آن‌ها مثل راننده‌های آژانس، همیشه پارچه دست‌شان بود و هواپیماها را برق می‌انداختند. پاکستان کشور فقیری بود و از همانی که داشت نهایت استفاده را می‌کرد، اما ایران پول‌دار بود ولی دلسوز نداشت.
آرش
همه برای این مملکت کار کردند. بچه‌های سپاهی صادقانه جنگیدند، بسیجی‌ها مخلصانه جنگیدند، نیروی‌زمینی ارتش هم خوب جنگید و نسبت به تعداد نفرات‌شان، زیاد شهید دادند و من متأسفم که صحبتی از آن‌ها نیست. این همه شهید در همان چهل و پنج روز اول، اثبات این ادعا است. همه خدمت کردند و قطعاً کسی، دنبال مال و ثروت و غنایم حتی یک ریال نبود. در تمام این هشت سال، یک ریال بابت جنگ به حقوق خلبان و غیر خلبان اضافه نشد. وقتی انقلاب شد، حقوق ما در بندرعباس هفده هزار تومن بود و در سال ۶۷ و نزدیک پایان جنگ، به هجده هزار تومن رسیده بود. یعنی در طول جنگ، حقوق ما تقریباً همانی بود که در سال ۵۶ در بندرعباس و در زمان صلح می‌گرفتیم
مرئوف خدا
خلبان‌ها معمولاً جنازه نداشتند. معمولاً هرچه از بدن سانحه‌دیده‌ها که پیدا می‌شد به پایگاه می‌آمد و گروه مخصوصی با پنبه و شن، طوری جنازه درست می‌کردند که هم سنگینی داشته باشد و هم از روی کفن، فرم بدن کامل دیده شود. به هر حال این قضیه برای خانواده‌ها خیلی مهم بود. آن‌هایی که در آب‌های خلیج فارس یا دریای عمان می‌افتادند اما، به‌طور کلی چیزی نداشتند
مرئوف خدا
شهید قریشی، موقع زدن پل مارِد شهید شد. پلی که در همان ماه اول برایش سه، چهار تا سانحه داده بودیم. شهید مسعود محمدی بعد از این که پدافند عراقی‌ها هواپیمای آن‌ها را زد، با کابین عقبش بیرون پریدند و در یک باتلاق در شادگان گرفتار شدند و بعد هم حیوان‌ها به سراغ‌شان رفتند. وقتی که جنازۀ آن‌ها را بعد از هفت، هشت روز آوردند، یک مقدار استخوان بود و پلاک ضد حریق‌شان که خلبان‌ها دارند.
مرئوف خدا
وقتی بمب‌های‌مان را می‌زدیم و از دست عراقی‌ها فرار می‌کردیم، تازه روی سر بچه‌های خودمان می‌رسیدیم. این‌بار چون از طرف عراق به سمت ایران می‌آمدیم، همه با هم و با هرچی داشتند ما را می‌زدند؛ از ضدهوایی گرفته تا ژ ۳ و ام‌یک. در اوایل، نه رادارِ ما مثل رادار دشمن کارآیی داشت و نه نیروهای‌مان متخصص و کارشناس بودند و هنوز حتی مدل هواپیماها را نمی‌شناختند. کسی که پشت توپ ضدهوایی می‌نشست، یک سرباز یا بسیجی بود و هر هواپیمایی را که از طرف عراق می‌آمد می‌زد. آن‌قدر هم خوب، که تعدادی از ما موقع برگشت به ایران سانحه دادیم! عراقی‌ها آن‌طرف نمی‌توانستند ما را بزنند ولی این‌طرف، ایرانی‌ها می‌زدند. کسانی مثل یونس خوش‌بین و شهاب سلطانی، روی رودخانه کرخه توسط پدافند خودی زده شدند. این دو نفر از اف ۵ بیرون پریدند ولی در آب و زیر چتر خودشان خفه شدند.
مرئوف خدا
به‌محض رسیدن، دریایی از آدم و تانک و ادوات به چشمم آمد که روی جاده آرایش گرفته بودند! روی سر تانک‌ها، جناب ندیمی گفت: پیکل و خودش بمب‌هایش را ریخت و رد شد. من مقداری بالاتر بودم، دستم را بردم روی دکمه ولی دلم نیامد فشار بدهم، چون می‌دیدم که عراقی‌ها از وحشت، خودشان را از روی تانک‌ها پرت می‌کنند پایین و فرار می‌کنند. آقای حسین‌نژادی دید که معطل می‌کنم و الان است که از روی سر عراقی‌ها رد شویم، با تعجب پرسید: چرا نمی‌زنی؟ گفتم: دلم نمیاد! با هیجان گفت: من می‌زنم... و زد. البته این حرف برای یک نظامی در موقعیت من خوشایند نبود، به هرحال جنگ بود ولی بار اول واقعاً دلم نیامد عراقی‌ها را بکشم. دوست نداشتم آدم‌ها کشته بشوند. در آن پرواز، کار ما انجام شد و ما برگشتیم و کسی هم چیزی نگفت ولی برای من وجهه خوبی نداشت و پیش خودم خیلی شرمنده بودم. البته دفعه‌های بعد، تلافی گذشته را درآوردم. به خودم تلقین می‌کردم که آن‌ها ما را می‌کشند، ما هم باید بکشیم.
مرئوف خدا

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان