بریدههایی از کتاب سال مرگی
۳٫۳
(۱۱)
«مرگ هم مسئلهای است.»
n re
ماه را شبی دیگر در خردینگی به همین شکل و شمایل دیده بودم، به مثل زنی پریوار. صحرا بودم همراه پدر و نشسته بودم روی تختهسنگی. پدرم خدابیامرز کنار گله طاقباز خوابیده بود. دستها زیر سر، چشمها باز. سگ گلهمان دم لای پا گذاشته بود با چشمهای رویهمافتاده. گوسفندها به پهلو خسبیده بودند، پشت خمانده بودند، پوزه میجنباندند. ماه آهستهآهسته از بالای آسمان پایین آمد. اول به شکل بشقاب سفیدی بود. بعد در هیئت زنی با چشمهای روشن و تن سفید. دستهایش را دراز کرد، دور گردنم انداخت، تو بغلم گرفت، روی زانوهایش خواباند. لرزیدم و خوابم گرفت و دیگر هیچی حالیام نشد. تا دم صبح که پدرم آمده بود و مرا بغل کرده بود.
«پاشو پسرم.»
n re
دست مادربزرگ از دستم کنده شد.
ترسیدم دستم از دستهایی که مرا از تاریکی به روشنایی میبردند، کنده شود.
aida
خون دیگران به تو عزت میبخشد...
n re
نه... تو ادای روشنفکرها را درآوردی. میهنپرست آبکی، میهنپرست ترسو، تو هیچوقت جرئت نکردی خودت پا بگذاری توی میدان معرکه... میفهمی؟ تو با خون دیگران زندگی کردهای، پُز دادهای.
n re
پشت سر هم دروغ میبافت. در عشق هم مرا مستعمرهٔ خودش کرد. کاویدم، خالیام کرد و انداختم دور
n re
زنها را همیشه به اسارت میبرند. سدههاست که در اسارت زندگی کردهایم و میکنیم.
n re
«روی پشت بام بودم که ماه درآمد. شب روشن شد. ماه، بدر کامل بود. به گمانم آسمان آن شب به زنی چادر مشکی خالخالی میمانست که قرص صورتش دیده میشد.»
n re
روی برگرداندم تا چهرهام را نبیند. تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است. اما فهمیده بود. حس کرده بود که در خودش شکست
n re
. او را در آینه دیدم. آینهٔ بزرگی که در سرسرای خانه بود و به دیوار زده بودیم تا هر کسی که میآید و میرود ببینم. در آینه زنی بود با چمدانی در دست. در آینه زنی بود با زنبیلی در دست. در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.
n re
اینها با آتش بازی میکنند. آتش همه را میسوزاند!»
n re
مگر آدم چهقدر عمر میکند. چندبار به دنیا میآید که باید بسوزد و بسازد.
aida
وقتی تو به دنیا آمدی، رفتم شبانه گوسفندی در قدمگاه قربانی کنم. داداش نگذاشت. مانعم شد. شب دوباره حضرتشان به خوابم آمدند. در میان خواب و بیخوابیها، دلشورهها، به دیدارم آمدند. رنجیدهخاطر، مکدّر، روبهرویم ایستادند. صدایشان را شنیدم.
«تو از ما هستی؟»
از شرم سرم را انداختم زیر.
گفتند: «مردمان زمان فساد میکنند.»
گفتیم: «وفای به عهد میکنم.»
گفتند: «کاری بکن که ابراهیم خلیلالله کرد... علقهٔ دنیا از دل بکن.»
حیف که نگذاشتند این قوم خاصه بردار. تبانی کردند باهم. کت و کولم را بستند. نگذاشتند کار خودم را از پیش ببرم. روسیاهم کردند. روسیاه هر دو عالم. شیطان به هر لباسی درآمد نتوانست حضرت نوح را گول بزند و بفریبد. اما اینها مرا فریب دادند. در لباس برادری روا داشتند. به جای پسرکم که تو بودی، گوسفندی را قربانی کردند. خونش را به زمین پاشیدند در قدمگاه و خودم رادست و پابسته به زندانی بدتر از زندان هارونالرشید بردند.
آقاگل
آن دو نفر هیچ حرفی نمیزدند. زُل زده بودند به ما. آب دهانم را بهزور قورت دادم. آقاجان و پدر در قابهای عکسشان به ما نگاه میکردند. خون از چشمهای پدر میبارید. آقاجان گوشهٔ سبیلش را میجوید. پدر لعنتمان میکرد.
nasrin ranjbar
دلم میخواست نشان بدهم که هنوز هستم و زندهام و بودم. دوست ندارم که بمیرم. حس قوی ناشناختهای مرا به زندگی وصل کرده بود، مثل پیچکی.
n re
جد اندر جد فشار خون داشتند. کلهشق. هر چه گفتیم: «آقاجان قربانتان بروم. مواظب خودتان باشید!»
میخندید.
«خانم مگر آدمی چهقدر عمر میکند. بگذار تا دم مرگ خوش باشم. نمیخاهم به خودم سختی بدهم تا دو روز بیشتر زنده بمانم.»
n re
هر وقت کسی میمیرد، فکر میکنم تکهای از تنم کنده میشود.»
n re
روی آب پر کاهی بودم، شناور. دنیا هم در ابعاد بزرگش که نامتناهی مینمود، در خیالم کوچک میشد، مچاله میشد، هیچ میشد.
n re
توی بیمارستان بودیم و صدای چکه کردن قطرههای عمر آدمی: تیکتاک، تیکتاک.
n re
چه کسی میتواند دیوانگیهای قلب آدمی را روی صفحهٔ کاغذی نقاشی کند؟ هیچکس نمیتواند. هیچ کس نمیتواند خواب و رؤیاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی ماندن درست در لحظهای که مرگ از در و دیوار تو میآید، از لای لتهای بستهٔ درها، پنجرهها، از بوی گُل یاس، از برگهای شمعدانی، از دسته گلی میآید که تو آورده بودی.
n re
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰۵۰%
تومان