بریدههایی از کتاب سال مرگی
۳٫۳
(۱۱)
ترسیدم دستم از دستهایی که مرا از تاریکی به روشنایی میبردند، کنده شود.
n re
خدای عزوجل را گفت: اکنون که سبب آفریدن خلق به دست توست، سخته باش که مرگ وی هم بر دست تو خواهد بود.
عزراییل گفت: یارب آنگاه ایشان از من اندوهگین باشند.
خدای عزوجل گفت: غم مدار که مرگ ایشان را سببها سازم، چون غرق و حرق و هدم و قتل و اسقام و اوجاع و دیگر اسباب مرگ تا ایشان پندارند که مرگ ایشان از آن بود، نه از تو.
n re
از خانه بیرون آمدم. روز مقدسی بود. نور آفتاب بیدریغ از آسمان میبارید. در باران آفتاب تا خانه دویدم. سایهام دنبالم بود، نبود. وقتی خانه رسیدم، باران خیسم کرده بود.
aida
در آینه زنی بود با چمدانی در دست. در آینه زنی بود با زنبیلی در دست. در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.
aida
احساس گناه. مرگ بچهای که در درونم نطفه بسته بود و نمانده بود، در من باقی مانده بود. باقی میماند.
aida
«اگر آقاجان نمیمرد، هیچوقت زن تو نمیشدم.»
«راست میگویی؟»
«تنها بودم.»
«مثل من که تنها بودم. مثل حضرت آدم در روز اول خلقت. حیرتزده، انگشتبهدهان. فکرش را بکن!»
نگاه کردم به گسترهٔ زمین که بیپایان مینمود. پی جفتی میگشتم، صدایی، دستی، حتا دامچالهای.
aida
کدام شب جهنمی، زیر کدام تکهسنگ، کنار کدام خرابه، روی سنگ کدام سکوی مسجد، کدام یتیمخانه، مرا پیدا کرده بودند و به خودشان وصل کرده بودند.
aida
«زر زیادی میزنی. زن یعنی آبستنی. گریه، تولد، گریه، مرگ، گریه.»
aida
«تو مسئولیتی در زندگی نداری. با پسماندهٔ مال پدر، مال آقاجان زندگی میکنی. طفیلی هستی. آن بیچارهها زیادی جمع کردند. زیادی از خودشان باقی گذاشتند. آنقدر که تو عمری میتوانی پاهایت را دراز کنی، بخوری و بخوابی و از جایت جُم نخوری. تو، بچههایت، نوههایت و کس و کارت. تو ما را له کردی. گذاشتی لای منگنه و خرد کردی. مجبورمان کردی همهچیز را پشت سر بگذاریم. ما را به اسارت آوردی. زنها را همیشه به اسارت میبرند. سدههاست که در اسارت زندگی کردهایم و میکنیم. برای آنکه خودم را باور کنم، نقاشی کردم. آهنگ ساختم. فیلم درست کردم. حالا میبینیم مثل همهٔ زنها فقط باید گریه کنم تا خودم را باور کنم.»
aida
انگاری خط قرمزی از ازل تا ابد کشیده بودند. خط سرخی که همچنان ادامه دارد. برای زنده ماندن آدمی این خط همیشه باید بماند.
aida
باید بیدار بمانم و بنویسم؛ تا صبح، تا دم دمای صبح. تا کلهٔ سخر، بنویسم، بنویسم. یکبار و برای همیشه، همهٔ دلهرههای همیشگی بشر را بنویسم. باید هرچه زودتر، هرچه در سینهام بود خالی میکردم. راحت میشدم
aida
شب پشت شیشهها بود، آنسوی شیشهها، میان باغی پُر از دار و درخت. شب لای درختها بود. گریهای بود که از شاخ و برگها آویزان بود. تن را کش میداد تا روی زمین بخسبد. میخواستم خودم را از آنهمه خوابهای خاکستری بیرون بیاورم. شب دستم را سفت گرفته بود و میبرد.
aida
آن زمان سهتا بچه داشتم، سهتا دخترینه که بعد چهارتا شدند. اسم او را گذاشتم دختربس. بیپسر بودم و بیعقبه. درد حضرت آدم پوست تنم بود. تا آن شب که حضرت پیغمبر در خواب به سراغم آمد. با ردایی و قبایی و دستاری. چهرهشان را نمیدیدم. هالهای نور گِردِ سرشان بود.
گفتند: «حاجمیرزا، هر دردی داری با ما بگو، ما غریبه نیستیم. ما همه از یک بیت و قبیلهایم.»
سفرهٔ دلم را برایشان پهن کردم. هر چه در دل داشتم بیرودربایستی گفتم.
بعد گفتند: «باید نذورات بدهی، قربانی کنی.»
گفتم: «به روی چشم.»
گفت: «به یاد مظلومیت فرزندان آدم باید قربانی کنی. به یاد مظلومترینشان آقا اباعبدالله... تا به مرادت برسی. تا این درد تو را رها کند.»
آقاگل
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰۵۰%
تومان