آن زمان سهتا بچه داشتم، سهتا دخترینه که بعد چهارتا شدند. اسم او را گذاشتم دختربس. بیپسر بودم و بیعقبه. درد حضرت آدم پوست تنم بود. تا آن شب که حضرت پیغمبر در خواب به سراغم آمد. با ردایی و قبایی و دستاری. چهرهشان را نمیدیدم. هالهای نور گِردِ سرشان بود.
گفتند: «حاجمیرزا، هر دردی داری با ما بگو، ما غریبه نیستیم. ما همه از یک بیت و قبیلهایم.»
سفرهٔ دلم را برایشان پهن کردم. هر چه در دل داشتم بیرودربایستی گفتم.
بعد گفتند: «باید نذورات بدهی، قربانی کنی.»
گفتم: «به روی چشم.»
گفت: «به یاد مظلومیت فرزندان آدم باید قربانی کنی. به یاد مظلومترینشان آقا اباعبدالله... تا به مرادت برسی. تا این درد تو را رها کند.»
آقاگل