بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سال مرگی | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب سال مرگی اثر اصغر الهی

بریده‌هایی از کتاب سال مرگی

نویسنده:اصغر الهی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۲ رأی
۳٫۳
(۱۲)
آن زمان سه‌تا بچه داشتم، سه‌تا دخترینه که بعد چهارتا شدند. اسم او را گذاشتم دختربس. بی‌پسر بودم و بی‌عقبه. درد حضرت آدم پوست تنم بود. تا آن شب که حضرت پیغمبر در خواب به سراغم آمد. با ردایی و قبایی و دستاری. چهره‌شان را نمی‌دیدم. هاله‌ای نور گِردِ سرشان بود. گفتند: «حاج‌میرزا، هر دردی داری با ما بگو، ما غریبه نیستیم. ما همه از یک بیت و قبیله‌ایم.» سفرهٔ دلم را برای‌شان پهن کردم. هر چه در دل داشتم بی‌رودربایستی گفتم. بعد گفتند: «باید نذورات بدهی، قربانی کنی.» گفتم: «به روی چشم.» گفت: «به یاد مظلومیت فرزندان آدم باید قربانی کنی. به یاد مظلوم‌ترین‌شان آقا اباعبدالله... تا به مرادت برسی. تا این درد تو را رها کند.»
آقاگل

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد