بریدههایی از کتاب سال مرگی
۳٫۳
(۱۲)
«مرگ هم مسئلهای است.»
n re
ماه را شبی دیگر در خردینگی به همین شکل و شمایل دیده بودم، به مثل زنی پریوار. صحرا بودم همراه پدر و نشسته بودم روی تختهسنگی. پدرم خدابیامرز کنار گله طاقباز خوابیده بود. دستها زیر سر، چشمها باز. سگ گلهمان دم لای پا گذاشته بود با چشمهای رویهمافتاده. گوسفندها به پهلو خسبیده بودند، پشت خمانده بودند، پوزه میجنباندند. ماه آهستهآهسته از بالای آسمان پایین آمد. اول به شکل بشقاب سفیدی بود. بعد در هیئت زنی با چشمهای روشن و تن سفید. دستهایش را دراز کرد، دور گردنم انداخت، تو بغلم گرفت، روی زانوهایش خواباند. لرزیدم و خوابم گرفت و دیگر هیچی حالیام نشد. تا دم صبح که پدرم آمده بود و مرا بغل کرده بود.
«پاشو پسرم.»
n re
دست مادربزرگ از دستم کنده شد.
ترسیدم دستم از دستهایی که مرا از تاریکی به روشنایی میبردند، کنده شود.
aida
خون دیگران به تو عزت میبخشد...
n re
نه... تو ادای روشنفکرها را درآوردی. میهنپرست آبکی، میهنپرست ترسو، تو هیچوقت جرئت نکردی خودت پا بگذاری توی میدان معرکه... میفهمی؟ تو با خون دیگران زندگی کردهای، پُز دادهای.
n re
پشت سر هم دروغ میبافت. در عشق هم مرا مستعمرهٔ خودش کرد. کاویدم، خالیام کرد و انداختم دور
n re
زنها را همیشه به اسارت میبرند. سدههاست که در اسارت زندگی کردهایم و میکنیم.
n re
«روی پشت بام بودم که ماه درآمد. شب روشن شد. ماه، بدر کامل بود. به گمانم آسمان آن شب به زنی چادر مشکی خالخالی میمانست که قرص صورتش دیده میشد.»
n re
روی برگرداندم تا چهرهام را نبیند. تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است. اما فهمیده بود. حس کرده بود که در خودش شکست
n re
. او را در آینه دیدم. آینهٔ بزرگی که در سرسرای خانه بود و به دیوار زده بودیم تا هر کسی که میآید و میرود ببینم. در آینه زنی بود با چمدانی در دست. در آینه زنی بود با زنبیلی در دست. در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.
n re
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۳۲,۵۰۰
تومان