بدبختی مردم دستبهدست میگرده
و مث لایههای ماسه به ساحل اضافه میشه
پس هر چی زودتر جُلوپلاستو جمع کن و
هیچوقت صاحب اولاد نشو.
Mohammad
سالی که گذشت مُرده است،
از نو آغاز کن،
از نو،
از نو.
Mohammad
این است
نخستین چیزی که فهمیدم:
زمان، پژواکِ تبریست
درون بیشهای
Mohammad
بیخیال؛ کتابا یه مشت اراجیفن.
Mohammad
سالی که گذشت مُرده است،
از نو آغاز کن،
از نو،
از نو.
masoome
جهانی را تصور میکنم که در آن از تو به من
راهی نیست
تماشای این جهان که همچون خورشیدی سرد
برآید و بر دیگران بتابد
حق من است.
بازنداشتنش، تحقق ارادهام
خواستنش، دردم.
negar
بهار خواهد آمد
بهار خواهد آمد ـ
و من، که کودکیام
ملالیست فراموششده
همچون طفلی میشوم
که به صحنه آمده
تا بلوغش را خاتمه دهد
و هیچ نفهمد
جز خندهای غریب
و شادمانی را بیاغازد.
negar
دور بریز آن جوانی را
که از دل، لبریز میشود
به موها و دهان
جانبِ گور را بگیر
حقیقتِ استخوان را بگو.
دور بینداز آن جوانی را
آن گوهرِ در سر
و مفرغ در نفس را.
با مُردگان قدم بزن
به خاطر وحشت از مرگ.
negar
دوباره سپیدهدم
در خیابانها گسترد
و ما باز غریبهایم.
اگر دیداری پیش آمد
چگونه بگویمت
که دیشب ناخوانده به خوابم آمدی؟
و اینکه چگونه فراموش کرده بودیم
که عشق را چهسان سرخوشانه فرسودیم
با حرفهای گاهبهگاه
همچون دو دوست
که اشتیاق را در دلهاشان خشکاندهاند.
اینک، افقِ سرخِ شرق را که مینگرم
میاندیشم
شاید عشق تنها در رؤیاست که میزید
آنگاه که همدیگر را
بیش از انگشتانِ یک دست ندیدهایم.
negar
ای دل
دستهایی اگر توانِ رهانیدنت را میداشت
به کجا پرواز میکردی؟
به دور؟
دوردستِ گوشهگوشهٔ این زمین
که آسمانِ ابدی رهایش کرده؟
میگذشتی آیا از فرازِ شهر و کوه و دریا
دستهایی اگر سببِ آزادیات میشد؟
من این قفل را نمیگشایم
زیرا میتوانم بدوم
در دشتها و درهها
و از آنِ خود کنم
زیباییهای زیر آفتاب را ـ
و هنوز نیابم
نه آغوشی برای سر نهادن
و نه بستری برای آرمیدن.
negar