بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آسو | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب آسو اثر محمد‌امین  پورحسینقلی

بریده‌هایی از کتاب آسو

انتشارات:انتشارات آرنا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۷۷ رأی
۴٫۴
(۳۷۷)
روزی هم خواهد رسید که کسی بیاید و شکوفه نورسیده‌اش را بچیند و این سرنوشتی بود که خدایان برای همه دخترکان بالغ رقم می‌زدند. آندیا هم باید خانواده‌ای از آن خود می‌داشت. همسر می‌شد و مادر. بعد از آن چه می‌شد؟ سابیوم از آن اندیشه وحشت کرد. روزی فرا می‌رسید که دخترش ترکش کند. ‌ می‌دانست که دخترک دلبسته شده، آن هم دلبسته پسری از سرزمینی بیگانه.
my book
می‌دانست دخترک هنوز منتظرش است، یعنی ترجیح می‌داد اینطوری فکر کند.
بیسیمچی
«شولگی گمان می‌کرد همه دوستش دارند. او احمق بود و چون احمقها، از مدیحه خوشش می‌آمد. بیشتر شاهان، مانند شولگی هستند؛ تشنه تملق چاپلوسها.
hodsan
ایمه‌سو شانه‌ای بالا انداخت. آسو به درختی تنومند نزدیک دروازه اشاره کرد که در خزانِ فصل آب، جامه‌ای زرد و نارنجی به تن کرده بود. «می‌بینی این درخت را؟» -خب... یک درخت است مثل همه درختها! آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سوار‌اند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخه‌ای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل می‌شود که هرکدام سوی خود را می‌روند. اگر شاخه‌ای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض می‌شود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی می‌انجامد.
POORYA98
«تو غریبه‌ای و از ماجراهای این سرزمین بی‌اطلاع. عیلام، سرزمینی پهناور وکهن است. مردمان ما از صدها سال پیش، با دلاوری، پاسدار استقلال خود بوده‌اند. اما افسوس که آن دوران دیگر گذشته و برکت خدایان رفته است. در کمتر از ده سال، پنج پادشاه به خود دیده‌ایم. سرداران انبان زر پر می‌کنند و کاهنان بجای پرستش، نذورات را به یغما می‌برند. نمی‌دانم چرا درایت بزرگان این سرزمین خشکیده است... نمی‌دانم... نمی‌دانم...»
alireza72
شیموت که بر چین پیشانی‌اش افزوده شده بود گفت: «خدای عجیبی دارید. بدون کمک، همه کارها را می‌کند و تازه نذورات هم نمی‌خواهد! خیلی دلم می‌خواهد تندیسش را ببینم.» آسو خنده‌کنان گفت: «او تندیسی ندارد.» شیموت با تعجب گفت: «ندارد؟! پس چطور او را می‌پرستید؟» - جایگاه او در قلب بندگانش است نه در سنگ و خشت.
هنرمند هنردوست
آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سوار‌اند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخه‌ای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل می‌شود که هرکدام سوی خود را می‌روند. اگر شاخه‌ای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض می‌شود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی می‌انجامد. شاخه زندگی من این بود که از کامبادن به اینجا بیایم. استاد شوتروک را ببینم. در مدرسه شوش سواد بیاموزم. در مهمانخانه سابیوم بمانم. آندیا را ببینم و تو را!
شمع
. آزادی بهایش برتر از زندگی زیر سایه ستم است
شمع
«انسان چه بی‌نواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم می‌آورد و سختی روزگار بر زانوها خمش می‌کند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است. چه بی‌نواست انسان...»
YASHAR
هر جنگی آزادی نمی‌آورد... اولین چیزی که می‌آورد خون است
mehrdad

حجم

۲۸۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۰ صفحه

حجم

۲۸۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۰ صفحه

قیمت:
رایگان