بریدههایی از کتاب دیلماج
۴٫۱
(۳۱۶)
"پدرسوخته عقرب دولت را میکشی؟
محسن سفیدگر
هر چه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچ کدام اینطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآنکه او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمهٔ ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. آن چیز که فکر میکردم سرگشتگی عشق است، سر درگمی در پیدا کردن آن منبعی بود که معلوم نیست حقیقتاً وجود دارد یا نه."
محسن سفیدگر
تاوان روح آزردهام را پاهای خستهام میداد.
محسن سفیدگر
عاشق بر معشوق چون گرگ بر گوسفند مینگرد. او را سودایی جز تصاحب و دریدن معشوق در سر نیست. آنچه عاشق از وصال معشوق میطلبد نیل به آمال خویش است نه سعادت معشوق. عشق زیبا نیست چرا که خود طالب زیبایی و جمال است و تحصیل حاصل از اصل باطل. اگر عشق زیبا بود در پی زیبایی نمیگشت.»
محسن سفیدگر
«اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست.»
محسن سفیدگر
در نیمههای شب پس از پایان همه سروصداها یک نفر که هنوز معلوم نیست چه کسی بوده با اثر زغال روی بیشتر از پنجاه دیوار محله مینویسد "من عاشق شدهام". صبح فردا جمعی از اهالی غیور محل که خود سواد خواندن نداشتند پس از اینکه توسط افراد باسواد از موضوع باخبر میشوند برآشفته شده بنای داد و فریاد گذاشته و در پی یافتن نویسنده برمیآیند. خصوصاً آنها که دختران جوان در خانه دارند جملات روی دیوار را دشنام ناموسی به خود تلقی کرده گفتهاند که هر طور شده نویسنده را پیدا کرده و او را سزای مکفی خواهند داد.
محسن سفیدگر
«قدمای یونان را اعتقاد بر این بود که آدمیان در آغاز نفوسی بودند نرینه و مادینه توأمان. مرد و زنی در کار نبود. لکن زمانی رسید که زئوس خدای خدایان در پی آن بر آمد که ثناگویان خود را فزونی دهد. پس آدمیان را از میان به دو نیم کرد. نرینهای و مادینهای. از آن پس درد فراق و دوری در همهٔ آدمیان پدیدار شد. هر زن و هر مردی در پی آن بر آمد تا نیمهٔ گمشدهٔ خود را باز یابد و با اتصال به او خویش را از درد فراق رهایی داده به کمال برساند. اما ای عزیز اگر ارادهای بزرگ چون خدای خدایان بر فراق باشد با ارادهٔ چون من و تویی وصل ممکن نمیشود. ای بسا نیمهٔ گمشدهٔ تو نه در این سو که در آن سوی دنیا، جایی که نمیدانی کجاست باشد. جایی که هیچگاه پای تو به آن نخواهد رسید و آن نیمهٔ گمشده هیچگاه تو را در نخواهد یافت. پس درد فراق درد ابدی آدمیان است که آن را التیامی نیست.»
محسن سفیدگر
«عشق آوای دلکشی است که هر غروب آن هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دلها جا میگیرد، در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد.»
محسن سفیدگر
"اگر علم طب و ساخت ادویه خوانده بودم بیشتر به کار این نفوس فلکزده میآمد. مردم گرسنه را که با هر شیوع وبا و آبله چون حشراتالارض دستهدسته جان میدهند، فلسفه به هیچ کار نمیآید. کاش نانوا بودم و در سیر کردن شکم این خلق سهمی داشتم"
محسن سفیدگر
ملیحه دوباره پرسید "چه میخواهی؟" و من گفتم "شراب". صدایم لرزید. این را هم خودم فهمیدم و هم ملیحه که لبخندی زد و گفت "چه جور شراب؟" و من تا آن روز نمیدانستم که شراب چند جور دارد دوباره گفتم "شراب" و او پرسید "سفید یا سرخ" گفتم "سرخ" و دوباره گفتم "سفید" گفت "اگر تازه کاری همان سرخ بهتر است" و رفت.
کاربر ۲۰۴۷۳۲۵
به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟ سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعفاند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد...»
پارسین
«میرزاملکمخان را اعتقاد بر آن بود که اول رمز ترقی مغربزمین جستوجوی سعادت انسان نه در آسمان که در زمین است. تا آن زمان که زمام اختیار اهل یوروپ در کف ارباب کلیسا بود ایشان مردم را پیوسته به انابه و زاری و رجوع به فقر و دوریگزینی از علم و دانش ملزم میکردند. لکن چون اهل علم برایشان تفوق یافته و رسوم کلیسا به یک سو نهاده شد رفتهرفته وضع مردم رو به ترقی نهاده آسودگیشان فزونی گرفت
درسا
در مملکتی که هیچ کس مأذون نباشد لفظ قانون و اسم حقوق را به زبان بیاورد. در ملکی که مال و جان و ناموس و تمام زندگی خلق موقوف به بوالهوسی رؤسا باشد. در ملکی که هر جاهل و نانجیب بتواند بر مسند وزارت خود را مالک رقاب کل ملت قرار بدهد. در آن ملک همت ملوکانه و عدالت ظلالهی چه معنی خواهد داشت.
درسا
لحظهای بعد به من نگاه کرد و پرسید: «یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟ سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعفاند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد...» و یکباره به من نگاه کرد و گفت: «اول فقر را از بین ببریم یا جهل را؟» و من دوباره زبانم بند آمد. خُردتر از آن بودم که پاسخی برای سؤالهای او داشته باشم. میرزاشفیعا کمی مکث کرد و گفت «بسیاری روزها به اینجا میآیم و اندیشه میکنم به تقدیری که اینچنین ما را احاطه کرده است و به راه گریختن از آن...» لختی سکوت کرد و گفت «... باید کاری کرد. این درست که اول باید اندیشه کنیم. اما اندیشه به تنهایی کافی نیست. باید کاری کرد. باید این نفوس درمانده را نجات داد. باید این تقدیر را عوض کرد.
حبشی زاده
لحظهای بعد به من نگاه کرد و پرسید: «یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟ سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعفاند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد...» و یکباره به من نگاه کرد و گفت: «اول فقر را از بین ببریم یا جهل را؟» و من دوباره زبانم بند آمد. خُردتر از آن بودم که پاسخی برای سؤالهای او داشته باشم.
maryhzd
میرزایوسف به لژ را هم محمدعلیخان تکمیل کرده و طی آن صلاحیت میرزایوسف را برای ورود به لژ تأیید کرده است. پس از آن میرزایوسف سوگندنامهٔ ماسونی را به این شرح نوشته و امضا کرده است:
«بالای این شمشیر که نشانهٔ شرف است، بالای این گونیا که نشانهٔ وجدان و راستی و درستی است. بالای این کتاب قانون فراماسونی که از این پس دستور زندگانی من خواهد بود، متعهد میشوم که بیتخلف راز ماسونی را نگاه دارم
ara
به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟ سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعفاند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد...»
rasta
هر چه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچ کدام اینطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآنکه او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمهٔ ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. آن چیز که فکر میکردم سرگشتگی عشق است، سر درگمی در پیدا کردن آن منبعی بود که معلوم نیست حقیقتاً وجود دارد یا نه.
یاقوت
این بار ساکت ماندن را تاب نیاورده گفتم: "حال که به بند کشیدن کتابخوانها هر جاهل و بیپایهای را به نوایی میرساند. این را هم باید از محسنات کتاب دانست."
hnyerezapur
رعیت جملگی بیسوادند و توان درک نوشتهای را ندارند تا در ایشان اثر کند. شاه و درباریان نیز جهل و فقر را در میان خلق و خوشتر میدارند چرا که حکومت بر مردم جاهل بسیار آسانتر است از حکومت بر مردمی که بدانند و پیوسته حق خود را مطالبه کنند. پس ایشان هم بر حقایق چشم میبندند و در پی خوشگذرانی و عیش خود هستند.
hnyerezapur
حجم
۱۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان