بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها | طاقچه
تصویر جلد کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها

بریده‌هایی از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها

۴٫۶
(۱۲۲)
هیچ کس به آنچه که مستحق آن است نمی‌رسد: فقرا به دارایی... جوانان به عشق... زحمت‌کشان به‌دسترنج... مفت‌خوران به مجازات... و انسان‌ها به آزادی!»
mehrdad
ستمگر محتاج به تملّق است و متملّق نیازمند به امرار معاش! این یک حساب ساده بود که من مانند بچّه‌ای احمق آن را نفهمیده و خود را گرفتار کرده بودم!
منکسر
در کمال تعجب، آژی‌دهاک آهی کشید و زمزمه کرد: سال‌ها بود که هیچ کودکی را ندیده بودم! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: ولی در باغ این قصر، کودکان بسیاری از اشراف‌زادگان هستند که بازی می‌کنند. پادشاه پاسخ داد: آن‌ها بچّه نیستند! تو نخستین کودکی هستی که من پس از سال‌ها می‌بینم. چرا که اولین شرط کودکی، راستگویی است. آن‌ها که در باغ بازی می‌کنند، فقط سن و قامت‌شان کوچک است. امّا درست به اندازهٔ پدران‌شان نیرنگ‌باز و دروغگویند. درست مانند من!... لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد زمزمه کرد: «نمی‌دانم چرا به تو می‌گویم! شاید احساس می‌کنم، همان‌طور که حقیقت بیرون را برای من گفتی، حقیقت مرا نیز برای آنان که بیرون زندگی می‌کنند باز خواهی گفت. حقیقتی را که تلخ است و از ابتدا تا به ابد در تاریکی و نابودی، جاودانه خواهد ماند و من گرفتار همهٔ تیرگی‌اش شده‌ام...»
Mahtab
می‌دانم که آراخوسیه همان افغانستان فعلی است و هیرکانیه همان گرگان امروز و مکران همان سیستان...
Mahtab
«نبرد حقیقی، میان پروردگار یگانهٔ هستی و شیطان برپاست. انسان نبردگاهی بیش نیست و تمدّن او حاصل این نبرد... تا روزی که این جنگ در آسمان، جاری است، نبردِ روی زمین نیز ادامه خواهد یافت. انسان‌ها ستم خواهند کرد و خون بی‌گناهان برای آنچه که ارزش نهایی نیست، ریخته خواهد شد و اسارت در رنگ‌های نو، پابرجا خواهد ماند.»
منکسر
غروبی از غروب‌ها که هوشنگ‌پادشاه، از شکار به خانه بازمی‌گشت، ماری که چشمانی سرخ و بدنی سیاه داشت، برای گزیدن یکی از همراهان او از میان تخته‌سنگ‌ها بیرون آمد. هوشنگ‌شاه به‌سرعت سنگی برگرفت و به سوی مار پرتاب کرد. سنگ به مار نخورد و مار به‌شتاب به لانه‌اش گریخت. امّا معجزه‌ای رخ داد! سنگ بر سنگی دیگر خورد، جرقّه‌ای برآمد و بر بوته‌ها افتاد. شعله‌ای ایجاد شد و نخستین آتش، برای آدمیزاد زبانه کشید! هوشنگ‌شاه به شکرانهٔ پدید آمدن آتش، در برابر خدا، هفت شبانه روز، جشن به‌پا کرد و آن روز را جشن سده نامید.
روژینا
شاید بشود که با تغییر یک لحظه، سراسر آنچه را که در پی خواهد آمد، دگرگون کرد...
پ. و.
«آژی‌دهاک بزرگ، پادشاه پادشاهان زمین، پادشاه همهٔ سیزده کشور ثروتمند، از امروز چهار قانون تازه را برای همهٔ مردمان سرزمین‌هایش می‌پسندد. قانون نخست: اهریمن، خدای بزرگ، به آژی‌دهاک فرموده تا معابدی برای عبادتش برپا شود. خدای یگانهٔ شما با این فرمان، از خدایی خلع شده و برای ابد به فراموشی سپرده خواهد شد! هرکس اهریمن را نپرستد، دشمن حکومت، دین و شخص پادشاه است. چراکه اهریمن است که پادشاه بزرگ را یاری فرموده و یاری می‌فرماید.»
پ. و.
فکر کردم ای‌کاش می‌شد که از تمام این مبارزات دست کشید. اصلاً چه فایده‌داشت؟! یک مبارزهٔ بی‌سرانجام که آدم‌ها به هر دلیلی همدیگر را بکشند و بکشند و... امّا پس ظلم چه می‌شد؟ اگر مردم برنخیزند، آژی‌دهاک به ظلم و بیدادش ادامه خواهد داد. اصلاً چطور می‌شود در دنیایی که همه یا ظالم‌اند یا مظلوم و یا مبارز، آسوده زندگی کرد؟ یا بی‌خیال و بی‌طرف باقی ماند؟! شاید بهترین راه، کناره‌گیری از همه چیز و همه کس باشد؟ این‌که آدم برود، دور از همه، در یک کلبهٔ بسیار دورافتاده، خودش بکارد، بپزد و کار کند امّا این بیشتر، مِثل راه حلّی است که کبک‌ها برمی‌گزینند تا آدم ها! پس برای آسودگی خود و بشریت چه راهی بهتر از مبارزه وجود داشت؟ آیا راه رسیدن به آسودگی، با نابودی شخص ظالم، همسو و هم معنی بود؟ یا این‌که ماده دیو ظلم، پس از مدّتی باز هم به شکلی دیگر، بارور می‌شد و دوباره نهالِ پیروزی مبارزه را از ریشه برمی‌کند؟!...
zahra
آیا ممکن است که تمام داستان این مارها، ساختگی و برای ایجاد وحشت بین مردم و بهانه‌ای برای قتل‌عام آن‌ها باشد؟!
پ. و.
با وجود این همه نادانِ گرسنه که حاضرند تمام آنچه را که می‌دانند، در عوض لقمه‌ای نان، زیر پا بگذارند چه می‌توان انجام داد؟... اصلاً تمام این نمایش و بازی‌ها برای همین است که حقیقت را با سنگ‌پرانی و سکهٔ طلا از یاد مردم ببرند و آن‌ها را سرگرم و دلخوش کنند...
n.l.r
کم نیستند مردمی‌که با حکومت فاسد مخالفند، اما اتّحاد درستی میان آن‌ها وجود ندارد. پشتوانه‌های مالی‌شان سست و پراکنده است و بدون برنامه‌اند، چرا که پیشوای واحدی هدایت‌شان نمی‌کند.
n.l.r
تنها چیزی که در این سی سال سلطنت ماردوش بر این پایتخت رفته، فرسودگی، تاریکی، فقر و فساد بوده است. پیرترها، آن‌ها که پایتخت را در پنجاه سال پیش از این دیده‌اند، چه تعریف‌ها که نمی‌کنند. خودت می‌توانی تصور کنی، اگر این شهر نو و پاکیزه شود و مردمانش بخندند، چه خواهد شد!...
n.l.r
تجهیزات ما از ماردوشان کمتر است، امّا ما برای آزادی می‌جنگیم. مردمان این سرزمین باید خوشبخت و آزاد باشند و این خواستهٔ زیادی نیست. با این همه جنگل و معدن و زمین و آب، نباید همه جا این‌طور ناآباد و ویران و مردم این چنین آواره باشند. ما برای آزادی می‌جنگیم. برای خوشبختی و برای ریشه‌کن کردن بیدادِ پادشاه ستمگر و نوکران مفت‌خور او.
n.l.r
اندیشیدم چرا در سرزمینی با این همه زیبایی و نعمت، باید زور گفت و جنگید و همدیگر را کشت؟!
n.l.r
حسّ تازه و عجیبی، در دلم جوانه زده و پدر نیز، آن را در چشمانم خوانده بود: شجاعت! نمی‌توانستم به یاد بیاورم که این شجاعت، دقیقاً از کدامین لحظه در من شکفته بود؟!... شاید از زمانی که بی‌پروا با ماردوشان درگیر شدیم؟ و یا از آن لحظه که عشقِ ماننا در وجودم زبانه کشید؟!..
کتاب خور
مردمان، همه به هم پیوسته بودند تا زیر پرچم آزادی، تا آخرین قطرهٔ خون، علیه ستمگر بجنگند. ستمگری که خود، به نامِ آزادی آمده بود و چهره‌ای مظلوم‌نما داشت. ادعا می‌کرد که می‌خواهد خلایق را از ظلم و غرور جمشید برهاند. امّا خودش بسی بسیار بدتر از او، به ستمگری پرداخته بود و خون مردمان را در شیشه می‌کرد و می‌نوشید، تا خودش فربه و سرحال بماند. او خطرناک‌ترین، نوعِ ستمگران بود! خطرناک‌ترین آفریده‌ای که تا به حال، خداوند بر روی زمین، خَلق فرموده و از اهریمن انباشته بود.
پ. و.
«در این سرزمین، هیچ کس به آنچه که مستحق آن است نمی‌رسد: فقرا به دارایی... جوانان به عشق... زحمت‌کشان به‌دسترنج... مفت‌خوران به مجازات... و انسان‌ها به آزادی!»
پ. و.
هاج و واج، اتاق را تماشا می‌کردم و دایم این سؤال در ذهنم می‌چرخید که چرا در این سرزمین پُربرکت و نعمت، در پایتخت بزرگ‌ترین و کهنسال‌ترین کشور دنیا، با این همه رودخانه، دام، باغ میوه، جنگل و زمین حاصلخیز، چنین زندگی‌های اسف‌باری وجود دارد؟!
پ. و.
با وجود این همه نادانِ گرسنه که حاضرند تمام آنچه را که می‌دانند، در عوض لقمه‌ای نان، زیر پا بگذارند چه می‌توان انجام داد؟... اصلاً تمام این نمایش و بازی‌ها برای همین است که حقیقت را با سنگ‌پرانی و سکهٔ طلا از یاد مردم ببرند و آن‌ها را سرگرم و دلخوش کنند...
پ. و.

حجم

۱۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

حجم

۱۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد