بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها

بریده‌هایی از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها

۴٫۶
(۱۲۲)
«پدرم آفریدون می‌گفت، حرص دیو نیرومندی است. اوست که به یاری دیوان پلید دیگر -خشم و دروغ و طمع و...- سعی دارد خوشبختی مردم را نابود کند و خوبی را از بین ببرد. آن‌ها درون آدم‌ها بدی ایجاد می‌کنند و راه را در دل آن‌ها برای کارهای اهریمنی و خونریزی می‌گشایند.»
پ. و.
آن‌ها شیطان را می‌پرستند و در راه قدرت‌طلبی کثیف‌شان از او یاری می‌خواهند. امروز در این سرزمین، هیچ قدرتی بالاتر از اریکشاد نیست. حتّی بعضی معتقدند که خود آژی‌دهاک هم بازیچهٔ دست اوست. جادوگران او همه‌جا هستند، با هر شکل و ظاهری... آن‌ها سربازان اهریمن‌اند.»
پ. و.
در تاریکی شب و نور مهتاب که از پنجره به اتاق می‌تابید، به فکری عمیق فرو رفته بودم. پرسیدم: پدر؟... ما خوابیم یا بیدار؟!... پدرم لبخندی زد و لحاف را رویم مرتب کرد و موهایم را نوازش نمود و گفت: ما در حال نبردیم، نه با یک نفر، نه با یک گروه و نه حتّی با یک حکومت... ما در حال نبرد با خود اهریمنیم! اوست که می‌خواهد آژی‌دهاک ظالم، پادشاه باشد. اهریمن از ظلم، لذّت می‌برد. او در برابر انسان، بسیار نیرومند است.
پ. و.
جایی درحدود مرکز ایران. ولی پسرم، سعی کن همهٔ چیزهایی را که بودیم، فراموش کنی. مهم این است که امروز ما در این‌جا هستیم و من در این سرزمین و در این زمان بودن را بر همه چیز و همه جا ترجیح می‌دهم. می‌دانی چرا؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و او ادامه داد: چون که همه چیز برای سرزمین ما درست از این‌جا آغاز شده است. این‌جا پایهٔ همهٔ تاریخ ایران زمین خواهد بود.
پ. و.
در داستانی که پدرم نوشته بود، چنان خون گرم و تازه‌ای جریان داشت که تمام رکودهای تلخ و متعفّن را به‌راستی، به خطرناک‌ترین نوع وحشت دچار می‌کرد: خطری با وعدهٔ سقوط!
پ. و.
با خواندن هر کتاب، دنیای جدیدی پیش رویم باز می‌شد. گویی که پاهایم روی زمین، محکم و محکم‌تر و سرم به سوی آسمان‌ها افراشته‌تر می‌شد. بعضی شب‌ها تا صبح همراه پدرم کتاب می‌خواندم؛ بیدار ماندن با او همیشه درس‌های زیادی با خود داشت: متانت، آزادمنشی، قوت قلب از راه اندیشیدن و از همه مهم‌تر روحیهٔ مبارزه با پلیدی‌ها.
پ. و.
هارپاگ و سربازهای تحت فرمان اسفندیار، برای دست بستن آژی‌دهاک، پیش رفتند. اسفندیار، کمی آن‌سوتر بر زمین، جان داده بود. تصویرها، آرام از برابر دیدگانم محو می‌شد... داغ و سنگین بودم. چرا این‌جور می‌شد؟! گوش‌هایم گِزگِز می‌کرد... پدر به سویم می‌دوید. ایرج به دنبال او... پدر، کنارم روی زمین نشست و سرم را روی پایش گذاشت. دهانم شورمزه بود! ایرج نیز پیش من نشست. بوی جنگل می‌داد. ما دوستان خوبی بودیم! کاخ دیوها و گرفتن جاسوس از خاطرم عبور کرد. می‌خواستم به پدرم و ایرج بگویم که دوست‌شان دارم. بگویم که نباید به برادرانش نزدیک شود... و بگویم که ما تا ابد دوستانی جاودانه خواهیم ماند. ولی زبانم نمی‌چرخید. زمانی که پدر بر پهلوی من دست کشید، دیدم که دستش سرخ شد... خون بود؟! خون من؟!
کاربر ۱۵۸۰۸۴۸
«نبرد ازلی میان خداوند و اهریمن، اینک در برابر دیدگان ما وضوح یافته است. این نبرد، درون ما شکل می‌گیرد و به دنیای ما بروز می‌یابد. انسان نبردگاه است... ولی این نبرد نهایی نیست! این نبرد، تنها در سرزمینی از سرزمین‌هاست و در زمانی از زمان‌ها. نبرد ادامه خواهد یافت و تا آن روزگار که بودیم و حتّی تا قرن‌ها پس از آن، کشیده خواهد شد...»
منکسر
پس برای آسودگی خود و بشریت چه راهی بهتر از مبارزه وجود داشت؟ آیا راه رسیدن به آسودگی، با نابودی شخص ظالم، همسو و هم معنی بود؟ یا این‌که ماده دیو ظلم، پس از مدّتی باز هم به شکلی دیگر، بارور می‌شد و دوباره نهالِ پیروزی مبارزه را از ریشه برمی‌کند؟!...
منکسر
فکر کردم ای‌کاش می‌شد که از تمام این مبارزات دست کشید. اصلاً چه فایده‌داشت؟! یک مبارزهٔ بی‌سرانجام که آدم‌ها به هر دلیلی همدیگر را بکشند و بکشند و... امّا پس ظلم چه می‌شد؟ اگر مردم برنخیزند، آژی‌دهاک به ظلم و بیدادش ادامه خواهد داد. اصلاً چطور می‌شود در دنیایی که همه یا ظالم‌اند یا مظلوم و یا مبارز، آسوده زندگی کرد؟ یا بی‌خیال و بی‌طرف باقی ماند؟! شاید بهترین راه، کناره‌گیری از همه چیز و همه کس باشد؟ این‌که آدم برود، دور از همه، در یک کلبهٔ بسیار دورافتاده، خودش بکارد، بپزد و کار کند امّا این بیشتر، مِثل راه حلّی است که کبک‌ها برمی‌گزینند تا آدم ها!
منکسر
ولی آخر با این همه ولخرجی که تو هم فرقی با آژی‌دهاک ظالم نخواهی داشت؟!
منکسر

حجم

۱۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

حجم

۱۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد