بریدههایی از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها
۴٫۶
(۱۱۲)
مردمان، همه به هم پیوسته بودند تا زیر پرچم آزادی، تا آخرین قطرهٔ خون، علیه ستمگر بجنگند. ستمگری که خود، به نامِ آزادی آمده بود و چهرهای مظلومنما داشت. ادعا میکرد که میخواهد خلایق را از ظلم و غرور جمشید برهاند. امّا خودش بسی بسیار بدتر از او، به ستمگری پرداخته بود و خون مردمان را در شیشه میکرد و مینوشید، تا خودش فربه و سرحال بماند. او خطرناکترین، نوعِ ستمگران بود! خطرناکترین آفریدهای که تا به حال، خداوند بر روی زمین، خَلق فرموده و از اهریمن انباشته بود.
پ. و.
«در این سرزمین، هیچ کس به آنچه که مستحق آن است نمیرسد: فقرا به دارایی... جوانان به عشق... زحمتکشان بهدسترنج... مفتخوران به مجازات... و انسانها به آزادی!»
پ. و.
آزادی از بار ستم و قتل عام ستمگران، باید تنها هدفی باشد که همهٔ پارسیان، از زن و مرد و کودک، بر آن متحّد باشند... ولی افسوس که شیطان دوباره لانه میکند و ستمگر میپروراند. کم نیست جمعیت ستمگرانی که مردم در طول تاریخ از جا برکندهاند، ولی ستم در دلهای دیگری، خانه کرده و باز میگردد. خدایا! این آفریدگان تو هستند که چنین میشوند، مُثله میشوند، میمیرند، میکشند و تو دستانشان را باز گذاشتهای... ایکاش با چشمان خودم میدیدم آن زمانی را که آگاهی حکیمانه در دل انسانها جا بگیرد و عزم نهایی تو بر نابودی ستم، شیطان و شیطانپرستان واقع شود...
پ. و.
نقاش پیر باز هم برایمان از داستانهای هولناک ستم، بازگو کرد: پیرزنی که هفت پسر و هفت دختر داشت و در تنهایی و غمِ فرزندان از دنیا رفت. زنان بیشوهری که با خودفروشی کسب درآمد میکنند و کودکان فقیری که با گدایی...
پ. و.
زنان بسیاری در شهر رفت و آمد میکردند، شاید بتوان گفت که از هر ده نفری که میگذشت، شش نفر زن و چهار نفر مرد بودند! امّا همهشان چهرههایی غمگین و سرد داشتند و نوعی پیری زودهنگام در چشمها و صورتهایشان دیده میشد. همه عجله داشتند و میخواستند با گامهای تند، زودتر به خانه برسند.
مغازهداران، درهای چوبی را قفل زده، بهسرعت در کوچهها ناپدید میشدند. این بیتوجهی به یکدیگر و سر در کارِ خود داشتن، به نوعی در همهٔ مردمان پایتخت دیده میشد.
پ. و.
ایرج زمزمه کرد: چرا پدرم کاری نمیکند؟... مگر این مردم مردهاند؟!...
من و اسفندیار در سکوتی تلخ به سخنانش گوش دادیم. ایرج، آکنده از خشم و نفرت بود، گویی از چشمان مهربان و عمیقش خون میچکید. تنها یک شمشیر کم داشت و چند سالی سن، تا دلاوری سوار بر اسب بشود و همهٔ ماردوشان را از دم تیغ بگذراند.
ایرج، آرام زمزمه کرد: چرا خداوند، نجات را نمیفرستد؟...
فکر کردم، مردها را گردن میزنند تا مارها زنده بمانند! چطور آژیدهاک میتواند بپذیرد، که هزاران نفر برای آنکه او بتواند با نکبت زنده بماند، کشته شوند
پ. و.
یک مبارزهٔ بیسرانجام که آدمها به هر دلیلی همدیگر را بکشند و بکشند و... امّا پس ظلم چه میشد؟ اگر مردم برنخیزند، آژیدهاک به ظلم و بیدادش ادامه خواهد داد.
اصلاً چطور میشود در دنیایی که همه یا ظالماند یا مظلوم و یا مبارز، آسوده زندگی کرد؟ یا بیخیال و بیطرف باقی ماند؟!
پ. و.
هر سال هزاران نفر از آنها در این معادن جان میسپارند و باز بردههای جدید و جوان از تمام شهرها، به بهانهٔ ندادن مالیات یا مخالفت با پادشاه به اینجا آورده میشوند و...
پ. و.
تو خون ما را خوردهای و کاخ ساختهای... ما از صبح تا شام عرق میریزیم و شما شب تا به صبح را به شرابخواری میگذرانید! ظلم شما همه جا را به ویرانی کشانده است، دیری نخواهد گذشت که کاخهایتان ویران شود...
پ. و.
«پدرم آفریدون میگفت، حرص دیو نیرومندی است. اوست که به یاری دیوان پلید دیگر -خشم و دروغ و طمع و...- سعی دارد خوشبختی مردم را نابود کند و خوبی را از بین ببرد. آنها درون آدمها بدی ایجاد میکنند و راه را در دل آنها برای کارهای اهریمنی و خونریزی میگشایند.»
پ. و.
حجم
۱۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
حجم
۱۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان